آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

گل پسر ماماني

خداحافظي سال90

سلام پسر گلم    عزيزم چهارشنبه آخر سال هم تموم شد و چيزي نمونده تا شروع يه سال ديگه يك سال ديگه از عمرمون گذشت ساعت ها همچين به سرعت مي گذرن كه اصلا"‌متوجه گذر زمان نمي شي وقتي به خودت مي ياي و توي آيينه نگاه مي كني تازه با خودت مي گي هي چه زود گذشت پسر گله مامان اميدوارم كه از تك تك ثانيه هاي عمرت نهايت استفاده رو بكني تا فردا روزي حسرت از دست دادنشونو نخوري من و بابايي هم تمام سعيمون و مي كنيم كه بهترين ها رو برات فراهم كنيم. ديروز بدليل چهارشنبه سوري بودن و تبديل شدن خيابان ها به ميدان جنگ مهد كودكتون ساعت 2 تعطيل مي شد براي همين دايي عابدين اومده بود دنبالت وقتي ماماني رسيدم خونه مشغوله بازي بودي و خيلي خوش...
27 اسفند 1390

آريا....!!

سلام به همه ي وجودم عزيز دلم اين روزها توي همه ي خونه ها پر از تكاپويه همه دغدغه نو شدن و تميز شدن دارن براي رفتن به استقبال بهار براي شروع يه سال جديد و نو ما هم از اين تكاپوها غافل نبوديم و خودمون و آماده رفتن به پيشوازه بهار مي كنيم كاراي خونه تكونيمون كه تموم شده كاراي خريدامون هم خريداي تو شيطونك و من تموم شده و فقط مونده يكم از خريداي بابايي اميدوارم سال جديد براي همه سال خوبي باشه. اين آخر هفته دايي عابدين و مامان هما اومده بودن خونمون كه تو از اومدن مامان هما خيلي خوشحال شده بودي چون اين ديدارتون يكم از حد معمول طولاني تر شده بود از خوشحالي همش دورو بر مامان هما مي پلكيدي و تند تند مي گفتي (مامان هوما دلم برات تنگ ش...
20 اسفند 1390

مهربونياتو دوست دارم

سلام به شادي زندگيم عزيز دلم امروز مي خوام از تو بنويسم البته مي دونم هميشه اينكارو مي كردم و از تو مي نوشتم از كارات و شيطونيات و شيرين زبونيات اما امروز مي خوام از مهربونيات بنويسم از اين كه چقدر خوشحالم كه خدا برترين و بهترين حس دنيا رو به من داده حس زيباي مادر بودن و اين حس زيبا رو با وجود تو و مهربونيايي كه تو وجودت هست تكميل كرده نمي دوني عزيزم كه چقدر برام لذت بخشه وقتي عصرا كه مي يام دنبالت مهد بعد از سلام اولين جمله اي كه مي گي اينه كه (ماماني دلم برات تنگ شده بوده بود) يا مواقعي كه توي خونه مشغوله بازي هستي و من غرقه تماشاي توام و از ديدنت لذت مي برم كه تو هر از چند گاهي ما بين بازيهات دستاتو باز مي كني و لباي خوشگلتو غنچ...
17 اسفند 1390

سه روز با محدثه

سلام به دردونه ي خودم عزيزم اين آخر هفته فكر كنم به تو كه خيلي خوش گذشت آخه خاله زهرا اينا از چهارشنبه اومدن خونمون و تو هم حسابي با محدثه بازي كردين خداييشم خيلي خوب با هم ديگه كنار مي اومدين به جز چند تا موارد خيلي كوچيك كه سر اسباب بازيها دعواتون مي شد كه اونم زود خودتون به نتيجه مي رسيدين شبا هم تا ساعت 2 و 3 بيدار بودين و ما به زور مي خوابونديمتون تازه جالبش اين بود با اين كه شبا دير مي خوابيدين صبح ها هم به ذوق همديگه خيلي هم زود بيدار مي شدين ظهرا هم كه نمي خوابيدين ديگه من و خاله زهرا داشتيم از كم خوابي مي مرديم. پنج شنبه با خاله اينا رفتيم پياده روي و يكسري هم خريد كرديم براي شما شيطونا كه من يه زنجير و پلاك ون يكاد برات خري...
13 اسفند 1390

چرا؟

سلام عشقه مامان عزيزم بزار اول دليل كمتر اومدنم به سايت و دير به دير آپ كردنمو بگم تا بعد ها فكر نكني به خاطر تنبلي ماماني بوده دليلش اينه كه آخر ساله و توي اداره ماماني حجم كاريه به طرزه وحشتناكي بالا رفته به طوريكه كه تمام مدتي كه من سره كارم اصلا" وقت سر خاروندن ندارم و براي همين نمي تونم توي سايتت برم براي آپ كردن توي خونه هم كه تو شيطونكو و كاراي خونه مانع از رفتن توي سايت مي شه چون تا من مي خوام بشينم پشته كامپيوتر تو زودتر از من رفتي نشستي كه برات بازي بياريم تا بازي كني براي همينه كه ماماني نسبت به قبل كمتر مي تونم سايتتو آپ كنم يا به دوستاي گلمون سر بزنم. تازگي ها با سئوال پرسيدنت كم مونده ديونم كني هر...
6 اسفند 1390

آرياي راستگو

سلام به فرشته کوچولوی مهربونه خودم جمعه صبح که از خواب بیدار شدی سینت خروسکی بود برای ناهارت سوپ درست کردم تا ببینم اگه حالتش وخیم تر نشد دیگه نبرمت آمپول بزنی ولی عصری وضعیتت بهتر که نمی شد بدتر هم می شد برای همین غروب با بابايي رفتيم هم يه دوري بزنيم هم آمپولتو بزنيم به بابايي گفتم اول بريم براي آريا يه جايزه بخريم بعد بريم سمته درمانگاه، جايزه به انتخاب خودت يه ماشين خريدي توي راه من داشتم به بابا مي گفتم زود بريم درمانگاه تا يكي هنوز داغه جايزشه آمپولشو بزنيم كه تو به من گفتي (منو ميگي) منم خندم گرفت گفتم نه ماماني تو رو نمي گم كه گفتي (نخيرم منو مي گي من آمبول نمي زنم) منم گفتم چرا فكر مي كني كه تورو مي گم كه تو گف...
29 بهمن 1390

خدايا شكرت

سلام به زندگيه مامان كه اگه تو نباشي منم مي ميرم ديروز هم برام روز خوشحال كننده اي بود هم روز غم انگيزو ناراحت كننده اي ديروز برات از بيمارستان فوق تخصصيه كودكان مفيد وقته مغزو اعصاب گرفته بودم تا ديگه همه دكترا رو برده باشمت بابنه پلك زدنت كه خيالم راحت راحت باشه صبح با دايي عابدين راهيه بيمارستان شديم از 7 صبح اونجا بوديم تا ساعت 11 نوبتمون شد كه دكتر غُفاري گفت نمي شه گفت تيكه يه جورايي مثله عادت مي مونه ولي براي اينكه خيالت جمع بشه برات نوار مغز مي نويسم تا از همه لحاظ مطمئن بشي كه تشنج نيست و آسوده بشي وقتي نوار مغز برات نوشت خود بيمارستان براي سه ماه ديگه وقت مي داد و از اونجاييكه من تا سه ماه ديگه ديوونه مي شدم از دكتر پر...
25 بهمن 1390

مهمونيه پر دردسر

    سلام به دردونه ي زندگيم مي دوني كه ماماني من سخت درگير تكوندن خونه بودم كه بابايي روز سه شنبه خبر داد كه بــــــــــــــــله دوستاش قراره جمعه شام بيان خونمون منم اول يكم مات موندم بعد به دورو برم نگاه كردم كه خونه حسابي شلوغه و تنها جاي مرتبه خونمون اتاقه تو بود چون كارش تموم شده بود ولي بقيه جاها شلوغ بود و عصرا كه مي اومدم از سركار خونه كم كم كارامو مي كردم بعد يه جيغه بنفش كشيدم كه آخه الان وقت مهمون دعوت كردن بود كه بابايي طفلك گفت به خدا توي عمل انجام شده قرار گرفته بوده و دوستاش خودشون خودشونو دعوت كردن منم ديگه دلم سوخت البته نه زيادا چون تا جا داشت توي تميز كردن خونه و اتمام خونه تكوني ازش بيگاري كشيدم ...
23 بهمن 1390

جواب مسابقه

سلام به پسر مهربونه خودم ماماني چند وقت پيش توي مسابقه گل هاي باغ بهشت و مسابقه پدر و مادر عكاس من توي مجله سيب سبز شركتت دادم كه دوستاي گلمون زحمت كشيدن و بهت راي دادن(دست همه دوستاني كه به آريا راي دادن درد نكنه) امروز توي اين شماره جواب مسابقه اعلام شد. توي پدر و مادر عكاس من كه مربوط مي شد به خلاقيت كودك  اون عكس كه بدون راي گيري خودشون انتخاب مي كردن تو عشقه مامان برنده شدي كه جايزش هم معرفي شما براي عكاسي به آتليه نيلچي بود و سه قاب عكس 30*20 كه شما اين جايزه رو بردي تبريك مي گم عشقه مامان. و اما عكسي كه انتخاب شد و باعث برنده شدن شد و اما مسابقه گل هاي باغ بهشت نمي دونم ماماني با اينكه خيلي...
23 بهمن 1390

اتاق آريا تكوني

سلام به اميد زندگيه خودم   ماماني برات بگم كه پلك زدنات همچنان ادامه دارد و من هم همچنان دارم دكتراي مختلفو برات امتحان مي كنم تا راه درماني براش پيدا كنم چون وقتي توي اينترنت يه تحقيقي كردم فهميدم مي شه درمانش كرد ولي ما هنوز توي درمانش موفق نشديم و برات از يه دكتر مغز و اعصاب خوب وقت گرفتم تا ببرمت ببينم اون چي مي گه تا خدا چي بخواد. در مورد مهد كودك هم بايد بگم كه يه دونه پيدا كرديم كه محيطش خوب بود ولي از وقتي رفتيم اونجارو ديديم تو همش مي گي (من خاله موژگانو دوست دارم و نمي خوام بيام اينجا مي خوام برم پيشه خاله موژگان) مثله اينكه كادو از طرف خاله هاي مهد كاره خودشو كرده و فعلا"‌راضي نيستي بري يه مهد كودك ...
15 بهمن 1390