آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

گل پسر ماماني

زيتون خوري آريا

ماماني اينقدر علاقه به خوردن زيتون پيدا كردي كه نگو و منم از همين مسئله سو استفاده مي كنم براي غذا خوردنت مي گم اول غذا تو بخور تا يه دونه زيتون بهت بدم تو هم به هواي اون زيتونه غذا مي خوري اينم يه كلكه براي خودش مي بيني ما مامانا براي يه قاشق غذا خوردن شما وروجكا بايد به هزار راه و روش متوسل بشيم . اينم عكس هنر نمايي آريا با زيتون هنگام غذا خوردن ...
17 فروردين 1390

مسافرت نوروزی

مامانی ما هفته دوم عید یعنی ۹ فروردین سفر مارکوپولویی خودمون و آغاز کردیم همراهان سفر خاله زهرا اینا و عمو (عموی مامانی) دوتا ماشین بودن خیلی خوش گذشت اول رفتیم رشت.ماسوله.انزلي.آستارا.اردبيل.سرين و زنجان و آخرش هم خونمون تو كه خيلي حال كردي چون تا دلت بخواد شيطوني كردي و بازي ماماني همش نگران اين بودم كه با بهم خوردن برنامه خواب و غذات مريض نشي كه خدارو شكر اين اتفاق نيفتاد فقط چندتا بلاي كوچولو سرت اومد اونم مقصر خود شيطونت بودي چندبار وردي زمين كه زخمي شدي يه بارم دستت موند لاي پنجره وگرنه روي هم رفته خيلي خوش گذشت وقتي برگشتيم توي خونه دايي عابدين خونه ما بود و از اونجايي كه تو خيلي دلت براش تنگ شده بود از سركولش بالا مي رفتي و دايي عابد...
17 فروردين 1390

لحظه سال تحویل

موقع سال تحویل گل پسر مامانی خواب بود توی خواب ناز من و بابایی موقعی که سال تحویل شد کنار سفره هفت سین برای خوشبختی تو عزیز دلمون دعا کردیم و اینکه خدا کمکمون کنه برای بزرگ کردنت و به ثمر رسوندنت هیچ کم و کسری نزاریم بعد از سال تحویل اومدیم تو فرشته کوچولومون که تو خواب بودی رو بوسیدیمو سال نو رو بهت تبریک گفتیم. فرداش ازت با سفره هفت سین عکس انداختیم و هرموقع که می خواستیم بریم عید دیدنی دوباره با لباسات گولت می زدیم و ازت با سفره هفت سین عکس می انداختیم توی تمام عید دیدنی ها پس خوبی بودی و از کنار مامانی تکون نمی خوردی و اذیت نمی کردی و من از این بابت خیلی خوشحال بودم هرکی هم می آومد خونمون تو سرگرم موتورت بودی و زیاد اذیت نمی کردی فقط وقت...
8 فروردين 1390

خرابی کامپیوتر

مامانی بدترین اتفاقی که توی این ایام عید افتاد برای من این بود که دایی عابدین می خواست روی کامپیوتر ویندوز نصب کنه برق خونه قطع و وصل میشه اونوقت کامپیوتر اتصالی می کنه و هرچی توی هاردش بود می پره و کامپیوتر خام می شه من اینقدر گریه کردم که نگو بیچاره دایی عابدین اینقدر شرمنده بود ولی من دست خودم نبود گریم هم فقط بخاطر عکس ها و فیلمای تو بود که از لحظه به لحظه کارات از نوزادی تا الان گرفته بودم فیلمای مسافرتامون و فیلم های تولدات همه و همه بابایی کامپیوتر و برد بیرون که ببینه می تونن ریکاوری کنن یا نه تا دیروز یه کم امید داشتم که حداقل یه چندتایی از فیلمات برگردن اما دیروز امیدم نا امید شد چون ریکاوری هم جواب نداده بود و من باز گریم دراومد آ...
8 فروردين 1390

رفتن به تهران

مامانی روزی که می خواستیم بریم تهران برای عید دیدنی خونه مامانی هما و خاله زهرا توی راه که اینقدر آتیش سوزوندی با بابایی لج می کردی بعد به من می گفتی که بابا رو دعوا کنم توی خونه مامانی هما هم با محدثه آتیش پاره رفته بودین توی حیاط و بازی کردن ولی موقعی که رفته بودیم خونه خاله زهرا نمی دونم چرا همش با محدثه لجبازی می کردین یا تو گریه می کردی و شکایت محدثه رو می کردی یا محدثه اما بیشتر زور تو به محدثه می رسید ولی با آجی زهره(دختر خاله زهره که تو بهش می گفتی آجی) خیلی خوبی و دوسش داری اونم تو رو دوست داره موقع خداحافظی هم خیلی جالب بود چون تو گریه می کردی می گفتی (عمو اییاد آله اییاد زوره بیاد ) یعنی با گریه زیاد می گفتی خاله و عمو و زهره همه ...
8 فروردين 1390

بازدید دایی عابدین

باز دایی عابدین اومد خونمون و آریا روز پادشاهیش شد آخه وقتی دایی عابدین خونه ما می یاد تو هرکاری دوست داری می کنی چرا چون پشتت به دایی جونت گرمه اینقدر شیطونی می کنی و خرابکاری که حد نداره امروزم مثل همیشه با دایی عابدین اینقدر بازی کردی که نگو اول که دایی قلیون درست کرده بود جنابعالی مگه می ذاشتی کسی بکشه بعد که از قلیون خسته شدی افتادی به جون ماهی های بیچاره هی از توی تنگ می گرفتینش با دایی می انداختی توی لیوان بعد دوباره از لیوان خالیشون می کردی توی تنگ دوباره از اول وقتی هم می گفتم نگن تازه تو من و دعوا می کردی که ( ا ماهی منه ) بعد هم به دایی عابدین شکایت منو می کردی که مثلا اونم من و دعوا کنه. خلاصه بودن با دایی عابدین روز پادشاهی جناب...
8 فروردين 1390

پنج شنبه آخر سال

پنج شنبه آخر سال مامانی با خاله زهرا و مامانی هما اینا رفتیم بهشت زهرا سر مزار بابابزرگ (بابا مامان) و خاله فاطمه و پسرخاله حسین که تو هیچکدوم و ندیدی ولی مامانی همشون و خیلی خیلی دوست داشت. توی بهشت زهرا مامانی تو خون دماغ شدی هرکاری هم می کردم خون بینیت بند نمی اومد من خیلی ترسیده بودم کم مونده بود بزنم زیر گریه دیگه مامانی هما صورتت و آب خنک زد سرت یکم بالا گرفت تا خون دماغت بند اومد اما من داشتم از دلهره می مردم موقعی هم که می خواستیم از سر مزار ها بلند بشیم تو نمی اومدی می خواستی همونجا بمونی و گل پرپر کنی به دوز و کلک باید سوار می کردیمت خلاصه اون روز مامان با لهره از خون دماغ شدن تو گذشت .
7 فروردين 1390

عیدی دایی عابدین به آریا

مامانی چهارشنبه آخر سال که مارفتیم تهران دایی عابدین بردت بیرون برای یه موتور خوشگل خرید به عنوان عیدی اولش رفتیم یه مغازه که موتور شارژی نداشت از مغازه که اومدیم بیرون تو نمی دونی چه کار کردی با اخم و داد و با اون غدیتی که داری سر دایی داد می زدی می گفتی (آیی شرخ ایخوام) دایی چرخ می خوام بعد هم بهش اخم می کردی و بعد لب و لوچتو جمع می کردی و بغض می کردی کلی خندیدیم بهت که برای خواستت گریه نمی کنی بلکه با زور می خوای به خواستت برسی وقتی رفتیم مغازه بعدی سوار موتور که شدی دیگه پیاده نشدی موقعی هم که دایی عابدین برات خریدش تا خونه مامانی هما مجبور شدیم همونطوری که سوار موتوری بریم چون تو از موتورت پیاده نمی شدی . دست دایی عابدین درد نکنه. این...
7 فروردين 1390

روز آخر كاري و آريا در اداره

امروز ماماني بدليل اينكه مهدكودكتون تعطيل بود من مجبور شدم با خودم بيارمت اداره اولش يكم كارتون نگاه كردي بعد دايي عابدين اومد با خودش برد قسمت خودشون يه موقع دايي عابدين زنگ زد كه بيا آريا داره آب بازي مي كنه خودشو خيس خالي كرده نمي دوني ماماني واييييييي چه مي ديدم رفته بودي توي فضاي سبز سازمان كنار حوض و با فواره هاي توي چمنا آب بازي مي كردي درست خيس آب شده بودي مثل موش آبكشيده تازه بازم نمي خواستي بياي به زور آوردمت توي اتاقمون شانس آوردم يه دست لباس بيرون و تو خونه اي برات برداشته بودم لباسات عوض كردم و همه رو رديف كردم روي فن تو اتاق تا خشك بشن بعد رفتيم ناهار و بعد از ناهار هم تو اتاق چون سرم خلوت بود باهم يكم بازي كرديم و تو جوجويي ما...
7 فروردين 1390

جشن نوروزی مهدکودک

مامانی پنج شنبه توی مهدکودکتون چشن نوروزی گرفته بودن با خاله مهشید هماهنگ کردیم ساعت ۳ رفتیم به جشن همین که وارد مهد کودک شدیم تو و پرهام زدین زیر گریه فکر کردین می خوایم بزاریمتون مهد و بریم کلی طول کشید تا ساکت شدین دیگه مامان اینقدر اذیت کردی از یه طرف می خواستی بری پیش بچه ها بشینی از یه طرف هم می گفتی تو هم بیا خلاصه اینقدر گریه و زاری می کردی که نگو تمام مربی ها مونده بودن می گفتن آریا توی روزای دیگه اصلا اینجوری نیست آریا چی شده تو هم می گفتی (مامان هم اییاد) فقط موقعی که داشتن نمایش عروسکی می دادن تو خوب بودی و ساکت کلی هم از دیدن نمایش عروسکی خندیدی بعد هم با کلی کلک رفتی دوتا عکس انداختی و کادوتم گرفتی و اومدیم خونه تا رسیدیم خونه ...
7 فروردين 1390