آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

گل پسر ماماني

بازدید دایی عابدین

باز دایی عابدین اومد خونمون و آریا روز پادشاهیش شد آخه وقتی دایی عابدین خونه ما می یاد تو هرکاری دوست داری می کنی چرا چون پشتت به دایی جونت گرمه اینقدر شیطونی می کنی و خرابکاری که حد نداره امروزم مثل همیشه با دایی عابدین اینقدر بازی کردی که نگو اول که دایی قلیون درست کرده بود جنابعالی مگه می ذاشتی کسی بکشه بعد که از قلیون خسته شدی افتادی به جون ماهی های بیچاره هی از توی تنگ می گرفتینش با دایی می انداختی توی لیوان بعد دوباره از لیوان خالیشون می کردی توی تنگ دوباره از اول وقتی هم می گفتم نگن تازه تو من و دعوا می کردی که ( ا ماهی منه ) بعد هم به دایی عابدین شکایت منو می کردی که مثلا اونم من و دعوا کنه. خلاصه بودن با دایی عابدین روز پادشاهی جناب...
8 فروردين 1390

پنج شنبه آخر سال

پنج شنبه آخر سال مامانی با خاله زهرا و مامانی هما اینا رفتیم بهشت زهرا سر مزار بابابزرگ (بابا مامان) و خاله فاطمه و پسرخاله حسین که تو هیچکدوم و ندیدی ولی مامانی همشون و خیلی خیلی دوست داشت. توی بهشت زهرا مامانی تو خون دماغ شدی هرکاری هم می کردم خون بینیت بند نمی اومد من خیلی ترسیده بودم کم مونده بود بزنم زیر گریه دیگه مامانی هما صورتت و آب خنک زد سرت یکم بالا گرفت تا خون دماغت بند اومد اما من داشتم از دلهره می مردم موقعی هم که می خواستیم از سر مزار ها بلند بشیم تو نمی اومدی می خواستی همونجا بمونی و گل پرپر کنی به دوز و کلک باید سوار می کردیمت خلاصه اون روز مامان با لهره از خون دماغ شدن تو گذشت .
7 فروردين 1390

عیدی دایی عابدین به آریا

مامانی چهارشنبه آخر سال که مارفتیم تهران دایی عابدین بردت بیرون برای یه موتور خوشگل خرید به عنوان عیدی اولش رفتیم یه مغازه که موتور شارژی نداشت از مغازه که اومدیم بیرون تو نمی دونی چه کار کردی با اخم و داد و با اون غدیتی که داری سر دایی داد می زدی می گفتی (آیی شرخ ایخوام) دایی چرخ می خوام بعد هم بهش اخم می کردی و بعد لب و لوچتو جمع می کردی و بغض می کردی کلی خندیدیم بهت که برای خواستت گریه نمی کنی بلکه با زور می خوای به خواستت برسی وقتی رفتیم مغازه بعدی سوار موتور که شدی دیگه پیاده نشدی موقعی هم که دایی عابدین برات خریدش تا خونه مامانی هما مجبور شدیم همونطوری که سوار موتوری بریم چون تو از موتورت پیاده نمی شدی . دست دایی عابدین درد نکنه. این...
7 فروردين 1390

روز آخر كاري و آريا در اداره

امروز ماماني بدليل اينكه مهدكودكتون تعطيل بود من مجبور شدم با خودم بيارمت اداره اولش يكم كارتون نگاه كردي بعد دايي عابدين اومد با خودش برد قسمت خودشون يه موقع دايي عابدين زنگ زد كه بيا آريا داره آب بازي مي كنه خودشو خيس خالي كرده نمي دوني ماماني واييييييي چه مي ديدم رفته بودي توي فضاي سبز سازمان كنار حوض و با فواره هاي توي چمنا آب بازي مي كردي درست خيس آب شده بودي مثل موش آبكشيده تازه بازم نمي خواستي بياي به زور آوردمت توي اتاقمون شانس آوردم يه دست لباس بيرون و تو خونه اي برات برداشته بودم لباسات عوض كردم و همه رو رديف كردم روي فن تو اتاق تا خشك بشن بعد رفتيم ناهار و بعد از ناهار هم تو اتاق چون سرم خلوت بود باهم يكم بازي كرديم و تو جوجويي ما...
7 فروردين 1390

جشن نوروزی مهدکودک

مامانی پنج شنبه توی مهدکودکتون چشن نوروزی گرفته بودن با خاله مهشید هماهنگ کردیم ساعت ۳ رفتیم به جشن همین که وارد مهد کودک شدیم تو و پرهام زدین زیر گریه فکر کردین می خوایم بزاریمتون مهد و بریم کلی طول کشید تا ساکت شدین دیگه مامان اینقدر اذیت کردی از یه طرف می خواستی بری پیش بچه ها بشینی از یه طرف هم می گفتی تو هم بیا خلاصه اینقدر گریه و زاری می کردی که نگو تمام مربی ها مونده بودن می گفتن آریا توی روزای دیگه اصلا اینجوری نیست آریا چی شده تو هم می گفتی (مامان هم اییاد) فقط موقعی که داشتن نمایش عروسکی می دادن تو خوب بودی و ساکت کلی هم از دیدن نمایش عروسکی خندیدی بعد هم با کلی کلک رفتی دوتا عکس انداختی و کادوتم گرفتی و اومدیم خونه تا رسیدیم خونه ...
7 فروردين 1390

تعطيلات

ماماني امروز روز آخر كاريه منه و ۶ فروردين دوباره ميام سركار براي همين نمي تونم توي سايتت از خاطرات و شيطونيات چيزي بنويسم تا ششم فروردين ولي قول مي دم وقتي اومدم سركار دوباره همه خاطراتتو مو به مو با عكساشون برات بزارم ماماني سال خوبي رو برات آرزو مي كنم و اميدوارم هميشه سالم و سر حال باشي و شيطوني كني قربونت برم ...
28 اسفند 1389

سال 1390

ســــــــــــــــال نــــــــــــــــــو مبـــــــــــــــــارك امسال سال خرگوشه اميدوارم مثل خرگوش زبر و زرنگ و باهوش باشي ...
28 اسفند 1389

چهارشنبه سوری

دیروز مامانی حسابی بهت خوش گذشت دایی عابدین به خاطر تو اومده بود کرج خونه ما شب رفتی بیرون آتیش بازی و ترقه بازی خیلی خوشحال بودی اینقدر برات جالب بود صداهای ترقه هاروکه می شنیدی با تعجب دو رو برت و نگاه می کردی و می گفتی (او) بعد با کمک دایی عابدین از رو آتیش می پریدی البته بیشتر بازی های تو دیشب مربوط به خاک بازی کردن بود مامانی زودتر برگشتم خونه که وسایل شام و حاضر کنم وقتی شما برگشتین خونه من داشتم اتاق خواب تو شیطونکو تمیز می کردم از اتاق خواب که اومدم بیرون با وحشت ناکترین صحنه تارخ مواجه شدم اونم این بود که تو باکفشای خیلی گلی وسط پذیرایی روی فرش واستاده بودی و از دم در تا اونجایی که ایستاده بودی هم همش گلی بود دیگه داش...
25 اسفند 1389

وداع با شيشه شير

ماماني ديگه بزرگ شدي براي همين مي خوام از شيشه شير بگيرمت و از اونجايي كه تو جوجه كوچولوي مامان به تميزي خيلي حساسي منم از اين قضيه سو استفاده كردم . مي دوني ماماني (وقتي بزرگ شدي دعوام نكني)سر شيشه شيرت يكم زرد چوبه ماليدم دادم بهت تو تا نگاه كردي گفتي (مامان ايي) گفتم آره ماماني كثيفه بعد يه ليوان خوشگل عكس گوسفند داره برات خريده بودم نشونت دادم گفتم تو اين شير برات بريزم با خوشحالي و ذوق گفتي (آره) بعد هروقت دوباره شير مي خواستي بهت مي گفتم شيشت اخي شده بود ديدي تو هم گفتي (آره ديدم شير بَبَيي) يعني شير بريز تو ليوان گوسفنديم گفتم باشه عزيزم برات شير تو ليوان ريختم خدارو شكر بهونه زياد نمي گرفتي شبم موقع خواب يه ليوان شير خوردي و خوابيدي ...
24 اسفند 1389