آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

گل پسر ماماني

گل يا پوچ

ديروز ماماني وقتي اومديم خونه اول يه كارتون جديد برات خريده بودم اونو گذاشتم ببيني تا منم كارام و كنم و شام درست كنم بعد از اينكه كارام تموم شد اومدم پيشت شروع كرديم با همديگه بازي كردن يه بازي كه كرديم گل يا پوچ بود تو خيلي بامزه گل و تو دستات جابه جا مي كردي بعضي وقتا هم از دستت مي افتاد تو مي خنديدي بعد دستاي كوچولوتو مشت مي كردي جولوت من مثلا داشتم فكر مي كردم مي گفتم تو كدوم دستته تو زود همون دستت كه گل بود و نشونم مي دادي بعد من اشتباهي دست ديگتو نشون مي دادم تو بازش مي كردي مي گفتي (نيست) بعد اون يكي دستتو باز مي كردي مي گفتي (ايناهاش) بعدم من قلقلكت مي دادم و تو مي خنديدي خلاصه كلي باهم بازي كرديم تا بابايي اومد ديگه تو رفتي سراغ باب...
23 اسفند 1389

آریا هنرمند

دیروز مامانی دایی عابدین اومد مهد کودک دنبالت.تو خونه هم که اینقدر شیطونی کردی که نگو مخصوصا در مواقعی که دایی عابدینتم باشه که دیگه کولاک می کنی خونه رو نگاه که می کردی اینگار بمب ترکوندن همه جا اسباب بازی هات پخش بود دیگه من توی آشپزخونه بودم دیدم صدای گیتار داره می یاد اومدم دیدم بله آریا خان جاش و پیدا کرده و مشغول نوازندگین تو گیتار می زدی به دایی عابدین می گفتی (آیی ناناین) دایی جونتم برات مثلا می رقصید بعد تو گیتار و می دادی دایی بزنه خودت می رقصیدی دیگه اینقدر بازی کرده بودی که حسابی خسته بودی خیلی زود بعد از شام بیهوش شدی. اینم عکس آریای نوازنده بزرگ اینم عکس زمانی که بیهوش شدی   ...
22 اسفند 1389

حمام

ديروز ماماني بردمت حموم مگه ديگه از حموم بيرون مي اومدي ديگه ازبس تو حموم مونده بودي لپات گل انداخته بود و دستات چروك شده بود ولي مگه كوتاه مي اومدي آخر به زور از حموم بيرون آوردمت بعد از ناهار ماماني مي خواستم ويترون و تميز كنم تو هم از اونجا كه فقط منتظر ايني كه من كي در ويترون باز مي كنم كه شما بياي جلوش داد زدي (مامان اييام) گفتم نه همون جا بشين گفتي (مامان اييام ايگه) بازم من گفتم مي گم نه آريا اونوقت جنابعالي با كمال رو گفتي (ماما اومبدم) بعد ديدم دوييدي جلوي ويترين منم نمي دوني با چه مكافاتي مشغول تميز كردن بودم تا اينكه حضرت آقا خراب كاري كردي و چند تا از كريستالارو شكستي بعد از ترست كه مبادا دعوات كنم از جات تكون نمي خوردي سرتم بالا...
21 اسفند 1389

آريا دختر مي شود

ديروز ماماني وقتي از مهد اومديم خونه كلي باهم بازي كرديم بعد تلفن زنگ زد من داشتم جواب تلفن مي دادم وقتي صحبتم تموم شد ديدم تو رفتي يه شال آوردي اصرار داري كه سرت كنم بهت مي گفتم تو مگه دختري ، دخترا روسري سرشون مي كنن نه پسرا تو به خودت اشاره مي كردي مي گفتي (نه آرياست) بعد شالم نشون مي دادي مي گفتي (سرآرياست) بعد من شال و سرت كردم رفتي رو مبل نشستي ژست گرفتي گفتي (مامان اتس آريا) منم دوربين آوردم و ازت عكس گرفتم تا شبم با همون شال بودي بابايي كه اومد رفتي به بابا مي گفتي (بابا اريم دد) يعني بابا بريم بيرون اونم با شال ديگه بابا كلي باهات بازي كرد تا تو حواست پرت شد و بيرون رفتن از سرت افتاد. اينم عكس آريا در زمان دختر بودنش ...
18 اسفند 1389

ماهی

دیروز مامانی باید می رفت دکتر برای همین دایی عابدین اومد مهدکودک دنبالت مامانی شب خونه اومدنی با بابایی رفتیم برات ماهی خریدیم وقتی اومدیم خونه بابایی اومد بغلت کنه تو جاخالی دادی اومدی تو بغل مامان بهت گفتم ببین مامان برای آریا ماهی خریده اینقدر خوشحال شدی همش ماهی ماهی می کردی ماهی رو ریختم توی تنگ گذاشتم رومیز از کنارشون تکون نمی خوردی بعد می گفتی (مامان ماهی منه) می گفتم آره گلم می اومدی بوسم می کردی دوباره می رفتی پیش ماهیت بعد صدا من می زدی دستات و تکون می دادی لباتم جمع می کردی اینجوری ادای ماهی رو در می آوردی. اینم عکس آریا با ماهیش اینم عکس آریا وقتی ازش می پرسیدم ماهی چیکار می کنه لباشو جمع می کرد ...
17 اسفند 1389

مریضی مامان

گل پس مامان دیروز اداره نرفتم چون خیلی حالم بد بود بابایی صبح گفت می خوای آریا رو ببرم مهد بزارم خوب استراحت کنی یه نگاه بهت انداختم دیدم تو خواب نازی دلم نیومد گفتم نه نمی خواد بزار بمونه. اینقدر حال مامانی بد بود که نگو بابایی برام ماسک خریده بود بزنم که تو مریض نشی آخه تازه داری خوب می شی تو هم وقتی می بینی من ماسک زدم تو هم می خوای اونوقت ماسک برای تو بزرگه وقتی به صورت می زاری خیلی بامزه می شدی ولی مامانی حال نداشتم ازت عکس بندازم. دیروز تو پسرخیلی گلی بودی نمی دونم اینگار متوجه شده بودی من اصلا حال ندارم چون اصلا" اذیت نکردی شیطونی هم نکردی مامان قربون فهم و شعورت برم.فقط دعا می کنم تو دوباره مریض نشی قربونت برم ...
16 اسفند 1389

مامانی مریض

مامانی پنج شنبه تورو گذاشتم پیش دایی عابدین خودم رفتم خرید چون خیلی سرد بود تورو نبردم وقتی از خرید برگشتم دایی عابدین می گفت با هم رفتین حموم من پرسیدم گریه نکرد گفت نه دوساعت حموم بودیم بیرون نمی اومد من تعجب کردم. جمعه که ازخواب بیدار شدیم دیدم ای داد مامانی حسابی سرماخورده فقط دعا می کردم تو دوباره مریض نشی چون تازه داشتی خوب می شدی بابایی بهم گفت بخاطر بیرون رفتن دیروزته چون لباس گرم نپوشیده بودی خدارو شکر کردم که تورو نبردم تو پسر گلم اینقدر ماه بودی که اصلا اونروز اذیت مامان نکردی تازه اومده بودی سرمن و گذاشتی روپات می گفتی (مامان نازی مامان نازی) بعد با دستات نازمم می کردی بعد. با بابایی بازی می کردی همش ادای بن تن و در می آوردی...
14 اسفند 1389

عكساي آتليه

اينم يكسري عكساي آتليه كه با عمه و كيان رفته بوديم البته ماماني از كارش راضي نبودم چون كارش اصلا خوب نبود ولي چون مي خواستيم با كيان دوتايي بندازي و براي ماماني شفيقه چاپ كنيم مجبور بوديم بريم اونجا چون عمه نرگس تهران نمي تونست بياد (چون آتليه اي كه من هميشه از كوچيكي مي برمت اونجا و كارشم خيلي خوبه تهرانه) اينم عكساي گل پسر مامان اينم عكس دوتايي تون با كيان   ...
11 اسفند 1389