بر لب جوي نشين وگذر عمر ببين
ديگه فقط هشت روز مونده به سومين سالگرد تولدت عزيز دلم
ســـــــــــــــــــــــــــــــــه ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال گذشت به يك چشم بهم زدن طوري كه وقتي عكساو فيلم هاي اين سه سال و نگاه مي كنم با خودم مي گم يعني آريا اينقدر كوچولو بوده روزگار چه زود مي گذره
در 23 شهريور 1387 دنيا صداي گريه ي كودكي را شنيد كه امروز تنها بهانه براي خنديدن من است ....
عكس تولد يكسالگيت اولين سالگرد زميني شدنت اينقدر كه شيطوني مي كردي و يكجا بند نمي شدي اصلا"نتونستم ازت عكس تكي بندازم يا يك عكس درست و حسابي با كيكت همش توي بغل بودي عكس تكياتم مال زمانيه كه ماماني هما نگهت مي داشت هوا و خوشت مي يومد مي خنديدي و منم از فرصت استفاده مي كردم و ازت عكس مي نداختم
عكس تولد دوسالگيت
توي تولد دوسالگيت نمي دوني ماماني چه بلايي سر كيك بيچاره آورده بودي طرف خودتو همه رو با انگشت خورده بودي به طوري كه هيچ نمايي قشنگي ازش نمونده بود تا آخر مراسم كيك بري و عكس انداختن هم مشغول خوردن بودي تمام عكساتو كه نگاه مي كنم همش داري انگشت به كيك مي زني.
توي تولد دوسالگيت دوتا خاطره بد براي ماماني مونده كه اوليش اينه كه فيلم برداريه تولد با دوربين عمه نرگس بود و در طي مراسم هم عمه نرگس دستش مي ره روي تنظيمات دوربينو همه فيلم تولدت پاك مي شه براي همين ما از جشن تولد دوسالگيت هيچ فيلمي نداريم نمي دوني كه چقدر ناراحت شدم و ريختم تو خودمو هيچي نگفتم .
دوميش بدتر از اوليشه اونم اينه كه يكي از پسر بچه هاي شيطونه فاميل آخراي تولد تورو محكم هول مي ده و تو با پشت سر محكم مي افتي روي سراميكا به توريكه از گريه ضعف مي كني نمي دوني چطوري خودمو بهت رسوندم آخه داشتم پذيرايي مي كردم وقتي بغلت كردم رنگ و روت پريده بود و شده بودي مثل گچ دست و پاتم سرد سرد شده بود ديگه داشتم ديوونه مي شدم اينقدر ترسيده بودم كه نگو مخصوصا" ديدم چشماتم داره بسته مي شه داشتي مي خوابيدي نمي دوني ديگه مامان شده بودم عين ديوونه ها كه خودمو به درو ديوار مي زدم كه مانتومو بيارين ببرمش بيمارستان كه بزرگاي فاميل هركي يه چيزي مي گفت كه تا دوساعت نخوابونش و چيزي نده بخوره و از اين حرفا اگه استفراغ كرد ببرش دكتر مثل ابر بهار گريه مي كردم اينقدر گريه كرده بودم كه تمام آرايشم ريخته بود زير چشمم مامان بزرگ هما نمي دوني طفلكي چقدر ورجه وورجه مي كردو بالا پايين مي پريد كه تو بخندي و خوابت نبره كه موفقم شدتو خنديدي بعد از مدتي ديدم خدارو شكر تو كم كم رنگ و روت داره بر مي گرده و هوشيار تر مي شي ولي من اصلا" به هيچ وجه تورو از خودم جدا نمي كردم مامان اون پسر شيطونه هم طفلي خيلي شرمنده بود كه جالب اينجاست كه من داشتم دلداريش مي دادم كه بچن ديگه كاري نمي شه كرد خنده داره نه يكي مي خواست منو دلداري بده وقتي مهمونا خيالشون جمع شد كه تو خوبي خداحافظي كردن و رفتن وقتي بابايي اومد من دلم طاقت نياورد و بابايي رو مجبور كردم كه براي اينكه خيالم راحت بشه حتما ببريمش دكتر وقتي دكتر از سرت عكس انداخت و گفت خدارو شكر چيزي نيست اونموقع بود كه من بازم گريه كردم ولي اينبار از خوشحالي نه از سر ترس اونوقت بود كه با خيال راحت برگشتيم خونه و دنباله تولد رو ادامه داديم ولي با اينفرق كه آقايون فاميل درجه يك بهمون اضافه شده بودن و جمع مهمونا خودموني تر شده بودن(يعني فقط فاميلاي مامان) ولي تو شيطونيه مامان خوابت برد.هيچوقت يادم نمي ره هميشه كه يادم مي افته باخودم مي گم خدايا اگه اتفاقي براي آريا بيفته منم مي ميرم پس خودت نگهدارش باش.
اينم يكسري عكساي تولدت كه توي آتليه براي تولد يك و دوسالگيت انداختي
تولد يك سالگي كه توي عكس شمع روي كيك و اشتباها" جاي يك دو گذاشته بود
اينم عكساي آتليه براي تولد دوسالگيت
اين عكس ليتي بود كه توي جشن داديم به مهمونا