آريا اونيفورم پوش مي شود
ماماني ديروز مهدكودكتون به مناسبت روز جهاني كودك و ولادت امام رضا براتون جشن گرفته بود و مامانارو دعوت كرده بودن خدارو شكر كه ساعت 6 عصر بود و من تونستم بيام وگرنه شرمنده گل پسرم مي شدم وقتي ما اومديم توي سالن مهد شما بچه هارو نشونده بودن روي صندلي ها رديف جلو چشم چرخوندم تا پيدات كنم وقتي توي اون لباس آبي ديدمت كلي ذوق كردم (آخه ما فقط براي اندازه لباساتون رفته بوديم و خياط لباساتونو مستقيم داده بود مهد براي امروز براي همين ما لباساتونو نديده بوديم) تو هم وقتي منو ديدي اينقدر خوشحال شده بودي كه نگو همش بر مي گشتي سمت من مي گفتي (مامان خيلي دوست دارم)منم قربون صدقت مي رفتم و مي گفتم منم دوست دارم عزيزم حسابي تا شروع برنامه love تروكندي همش بر مي گشتي سمتمو ابراز دوست داشتن مي كردي. يكي از بچه هاي مهدتون همش از خاله مژگان مي پرسيد خاله چرا مامان من نيومد آخرم گريش گرفت كه مامانش نيومده خاله مژگان هم مي گفت توي راهه خيلي دلم براش سوخت و همش خدارو شكر كردم كه ساعت جشنتون يه جوري بود كه من تونستم توش شركت كنم وگرنه تو چه حالي مي خواستي بشي.جشن خوبي بود موزيك و نمايش عروسكي وسطاي جشن ديگه تو طاقت دوري منو نداشتي و از پيش دوستات اومدي توي بغل من هركاريتم كردم برگردي سرجات توي بازي ها و مسابقه ها شركت كني مي گفتي (نه نمي خوام دوست دارم پيش تو باشم) آخراي جشن بود كه بابايي هم خودشو رسوند تو رفته بودي تا از خاله مژگان جايزتو بگيري وسط سالن بودي كه چشمت به بابايي افتاد چنان بالا و پايين مي پريدي مي گفتي (آخ جون بابام اومبد) ديگه شاديت تكميل تكميل شده بود توي راه برگشت هم همش مي گفتي (مامان دوتاتون اومبدين دونبالم) وقتي هم اومديم خونه خودت شروع كردي ژست گرفتن و گفتي (مامان بيا با لباس آبيم ازم اَتس بنداز) منم كه از خدا خواسته مشغول عكاسي شدم.
وقتي وسطاي جشن ازم آب خواستي بهت گفتم برو از خاله بگير تو هم رفتي سمت خاله منم داشتم نگاهت مي كردم كه ديم وقتي رسيدي به خاله مژگان انگشتتو گرفتي بالا به صورت اجازه بعد خيلي مظلومانه گوشه مانتوي خاله رو كشيدي كه متوجه شما بشه خيلي آروم گفتي آب مي خوام كه خاله مژگان هم يه ليوان آب بهت داد و تو اومدي سمت مامان ولي نمي دوني چقدر من دلم براي مظلوميتت سوخت چقدر ناراحت شدم از اينكه بچه هايي مثل شما كه ماماناشون شاغلن بايد توي مهد اوقات بگذرونن خوب هيچكس مثل مادر دلسوز فرزندش نيست بچه ها چه گناهي دارن كه بيشتر اوقاتشونو بايد از محبت مادر محروم باشن نمي دوني ديدن اون صحنه چه به روز من و احساس مادريم آورد به طوريكه تا شب با خودم درگير بودم و دچار عذاب وجدان كه مجبورم بزارمت مهد.
اينم عكساي پسر گلم با اونيفورمش
اين عكس خاله مژگان ازت گرفت موقعيكه جلو نشسته بودي
اينم عكسات بعد از جشنه توي راهروي مهدكودكتون
عكسات توي خونه
اينم جايزه هاتون كه مهد بهتون داده (البته بين خودمون بماند با هزينه مامان باباها)
اميدوارم عزيز مامان در تمام مراحل زندگيت هميشه موفق و پيروز باشي