نصف عمر شدن مامان
سلام به عزیز دل مامانی و دوستای گلمون که مارو همیشه یادشون هست
مامانی این هفته دیگه داشتم نصف عمر می شدم پنج شنبه شب تب کردی و تا صبح بالا سرت مشغول پاشویه کردن و تبت و با استامینوفن کنترل کردن بودم صبح جمعه هم که از خواب بیدار شدی همش می گفتی دلم درد می کنه از صبح هم هیچی صبحانه نخوردی دیگه زنگ زدم خاله زهرا عمو منصور رو فرستاد با هم بردیمت درمانگاه اونجا معاینت کرد و گفت دل دردش مشکوکه برات آزامایش خون و ادرار نوشت من که دلش و نداشتم بیام برای آزمایش خون و تو رو با عمو منصور فرستادم تو خودم بیرون از استرس فشارم افتاده بود و هران منتظر صدای جیغ و داد تو بودم اما در کمال تعجب دیدم بدون هیچ گریه ای اومدی بیرون و اونجا بود که فهمیدم پسرکم چقدر بزرگ شده.
خلاصه یکساعتی منتظر شدیم تا جواب آزمایش حاضر شد و بردیم دکتر نشون دادیم دکتر هم تا دید گفت که مشکوک به آپاندیس و ببرینش جواب قطعی رو دکتر جراح بده و از اونجا بود که دیگه اشکای مامانی غیر قابل کنترل بود و با عمو منصور زودی بردیمت بیمارستان اونجا حالا من دارم از ترس و گریه از هوش می رم اونا هم خیلی خونسرد به این دکتر زنگ می زنن به اون دکتر زنگ می زنن تا یکی بیاد برای معاینه که منم اینقدر اعصابم خورد شده بود دیگه کم مونده بود داد و بیداد راه بندازم که بابا بچه من داره از حال می ره و مثلا" وضعیتش اورژانسیه بعد شما اینقدر خونسردین و بعد از کلی بالا پایین کردن دکتر اومد بالا سرت و گفت یکسری علایم آپاندیس و داره یکسری شو نداره و خلاصه زحمت فرمودند گفتن که یه آمپول بهت می زنن ببریمت خونه اگه دل دردت شدید شد و به سمت راست کشیده شد سریع ببریمت بیمارستان و من فکر می کردم که موقع آمپول زدن هم تو خیلی خونسرد عمل می کنی ولی برعکس شد و تو بیمارستان و گذاشتی روی سرت یه دوساعتی هم برای اینکه من خیالم راحت بشه باز توی حیات بیمارستان موندم که اگه خدایی نکرده دل دردت شدید شد راهم به بیمارستان نزدیک باشه بعد با اصرار عمو منصور دیگه رفتیم خونه شبش دوباره تب کردی و از فرداش هم اسهال و استفراغ شدید گرفتی که دوباره بردمت دکتر و یک سری دارو داد و هنوز هم مریضیت ادامه داره به قول دکترا ویروسه تا دیروز هم مامانی پیش بودم از امروز دیگه مجبور شدم برم سر کار و تو پیش مامان هما موندی ودرسته از اینکه مریضیه ویروسی گرفتی ناراحتم ولی از اینکه آپاندیس نداشتی و مجبور نبودم بفرستمت زیر تیغ خیلی خوشحالم ولی باور کن که بدترین لحظاتی که سپری کردم همون دقایق توی بیمارستان و بود.
در ادامه مطلب چند تا از عکسات و با اونیفورم پیش دبستانیت می زارم
عزیزم مشق نوشتنی پوست از سر من می کنی دقیقا وقتی که داشتی عدد یک و می نوشتی درست از روی ساعت 4 ساعت طول کشید تا بنویسی بماند که چقدر غرغر کردی که دستم خسته شد ، پام درد گرفت خوب، دیگه اخریاش می گفتی چِگَد بدبختم من و با مداد می زدی توی سرت خلاصه که تا تو یک صفحه مشق بنویسی من کلی حرص باید بخورم
البته این کیف برات بزرگ بود و گذاشته شد برای سال اول ابتداییت و برایت یه کوله دیگه خریدم
و اما اولین مشق اریا اگه دقت کنی هرچه به انتهاش نزدیک می شیم فاصله بین اعداد بیشتر می شه البته خط اول هم مثل اینکه مامان هما نقطه چین گذاشته آریا خان پررنگ کرده اینطوری که خودش بعدا" لو داد