مامانی مریض
مامانی پنج شنبه تورو گذاشتم پیش دایی عابدین خودم رفتم خرید چون خیلی سرد بود تورو نبردم وقتی از خرید برگشتم دایی عابدین می گفت با هم رفتین حموم من پرسیدم گریه نکرد گفت نه دوساعت حموم بودیم بیرون نمی اومد من تعجب کردم. جمعه که ازخواب بیدار شدیم دیدم ای داد مامانی حسابی سرماخورده فقط دعا می کردم تو دوباره مریض نشی چون تازه داشتی خوب می شدی بابایی بهم گفت بخاطر بیرون رفتن دیروزته چون لباس گرم نپوشیده بودی خدارو شکر کردم که تورو نبردم تو پسر گلم اینقدر ماه بودی که اصلا اونروز اذیت مامان نکردی تازه اومده بودی سرمن و گذاشتی روپات می گفتی (مامان نازی مامان نازی) بعد با دستات نازمم می کردی بعد. با بابایی بازی می کردی همش ادای بن تن و در می آوردی بعد می رفتی بابا و دایی رو می کشتی دلم می خواست یه عالمه بوست کنم ولی نمی تونستم چون مریض می شدی دلم برای بوس کردنت تنگ شده مامان قربونت برم.