آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

گل پسر ماماني

نگراني مامان

1390/3/23 10:21
نویسنده : مامان معصومه
527 بازدید
اشتراک گذاری

ماماني امروز همش نگران توام و دلم همش پيش تو اگه مي تونستم مرخصي مي گرفتم مي موندم پيشت ولي چاره نبود آخه ديشب حدوداي ساعت دونيم سه بود كه ديدم سرفه هاي شديد مي كني و از اونجايي كه تو سابقه خروسك داري(خروسك بيماريه از دسته خانواده بيماري هاي آسم كه اگه به موقع به درمانگا نبريمت و آمپول حساسيت نزني دچار تنگيه نفس مي شي) آخه يه بار اينطوري شدي كه ما دير اقدام كرديم چنان سخت نفس مي كشيدي كه من پابه پاي نفس كشيدنت تو توي اون حال گريه كردم حتي اون شب دايي عابدين خونه ما بود بابايي و دايي عابدين چنان ترسيده بودن كه نگو تا ما رسونديمت بيمارستان براي همين از اون شب به بعد من خيلي از سرفه هاي خشك تو كه اخرش به تنگي نفس مي رسه مي ترسم ديشب هم بالا سرت بيدار نشستم وقتي ديدم كه سرفه هات داره شدت مي گيره و خشك تر مي شه بابايي رو بيدار كردم و راهي شديم كه اول آمپولتو تهيه كنيم بعد براي تزريق بريم وقتي بغلت كردم چشماي خوشگلتو باز كردي نگام كردي گفتي (مامان نريم عباسي) به مهدكودكتون چون تاب داره مي گي عباسي گفتم نه عزيزم نمي ريم آمپول و گرفتيم رفتيم درمانگاه وقتي فهميدي آمپول مي خواي بزني شروع كردي به گريه كردن كلي گريه كردي تا كار تزريقت تموم شدhttp://eshghamm.blogfa.com/ تا برگشتيم خونه ساعت پنج صبح بود توي خونه گردن منو سفت گرفتي گفتي (مامان نرو بيا بخوابيم نرم عباسي) دلم برات سوخت گفتم باشه ماماني بيا بخوابيم چنان گردن منو سفت بغل كرده بودي كه بخوابي تا نتونم فرار كنم تا خوابت برد ساعت شش شده بود با مكافات گردنم از توي بغلت بيرون كشيدم كلي به بابايي سفارش كردم كه تا جايي كه امكان داره ديرتر ببرتت مهد كودك و به اجبار دل و فكر و حواسم و پيشت گذاشتم و اومدم سركار ولي همش فكرم پيش تو جوجه كوچويه خودمه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ماهان
25 خرداد 90 1:31
الهی...............زود زود خوب شو باشه گلم