آريا و شيطونياش
تازگي ها ياد گرفتي ماماني وقتي مثلا" دعوات مي كنم هرچي من مي گم تو هم با همون ژشت به من مي گي اينقدر اينكارو مي كني كه من خندم مي گيره و تو هم مي زني زير خنده مثلا" وقتي كه اسباب بازي هاتو مي ريزي و جمع نمي كني منم هرچي بهت مي گم گوش نمي كني و تازه بازم مي خواي بري اسباب بازي بياري من يكم اخم مي كنم و مي گم
من:چرا اسباب بازي هاتو ريختي زمين جمع نمي كني
آريا:عرا اسباب بازيها رو جمع ايكني (چرا اسباب بازي هارو جمع مي كني)
من: براي چي اذيت مي كني مامانو هان
آريا با اخم: براي چي اذيت نمي كني مامان و هان
و اين داستان ادامه داره تا جائيكه من ديگه تحمل نمي كنم و مي زنم زير خنده
خاله زهرا اينا پنج شنبه از مسافرت برگشتن و جمعه اومدن خونمون و كلي سوغاتي برامون آورده بودن (دست خاله زهرا درد نكنه) و اما توي اين سوغاتي ها يه چيزي بود كه باب دل تو بود ماماني، حوله بن تن اينقدر از گرفتن اون خوشحال شده بودي كه يه لحظه هم زمين نمي ذاشتيش همش مي گفتي (مامان با بن تن ازم اتس بنداز) و تند تند باهاش ژست مي گرفتي. جمعه با محدثه ديگه كولاك كرده بودين وقتي ديديم صداتون در نمي ياد اومديم ديديم بله توي اتاق آريا چه مي بيني دوتا جوجه ها صندلي گذاشتن زير پاشون هرچي اسباب بازي و كتاب بود ريختن وسط اتاق خودشونم روشون نشستن و دارن بازي مي كنن خاله زهرا دعواتون كرد كه چرا اينكارو كردين اما من گفتم ولشون كن حالا كه دارن باهم بازي مي كنن و اينجوري راحتن بزار خوش باشن (اخه من عادت دارم هر بچه اي مي ياد خونمون اذيتش نكنم و بزارم راحت باشه) عصري هم با خاله اينا رفتيم بيرون شما دوتا شيطونكو برديم خانه بازي و چون تولد خاله زهرا هم بود براش كيك گرفتيم (خالـــــــــــــــــــــه زهرا جون تولـــــــــــــــــــــدت مبارك) يه جشن كوچولو گرفتيم البته خودمون بوديم ديگه كه خيلي خوشحال شد تو اينقدر ذوق كيك تولد داشتي كه نگو ولي موقع كيك خوردن تو خواب بودي چون خيلي خسته شده بودي.
شنبه چون مامان يكم حالم خوب نبود و كسالت داشتم نرفتم سركار تو هم موندي پيشم چون دلم نمي ياد وقتي خودم خونم بزارمت بري مهد كودك چون بابايي مي گفت امروز حالت خوب نيست بزار مي برمش مهد استراحت كن گفتم نه. عصري هم دايي عابدين اومد خونمون برات وسايل دكتر بازي خريده بود تو شدي دكتر دايي شد مريض بعد جالب اينجا بود كه وقتي مي خواستي بهش شربت بدي توي سرنگ آمپول بهش شربت مي دادي درست همون طور كه من به تو شربت مي دم از ساعت هفت شب كه دايي اومد خونمون باهاش بازي كردي تا ساعت دوازده شب ديگه دايي عابدين از نفس افتاده بود ولي تو هنوز مي خواستي بازي كني كلي هم از بادكنك هاي تولدتم برداشتين باهاش بازي كردين كلي هم تركوندين حالا من مجبورم برم باز براي تولدت بادكنك بخرم شبم ساعت يك و نيم شب خوابيدي .
اينم يك سري عكس از گل پسرم
فكر مي كنين اگه اون بشقاب زير دستت نبود چي مي شد تازه مگه دل مي كندي ازش با خيال راحت كوچولو كوچول داشتي بهش ليس مي زدي
به چي داري نگاه مي كني
اينم عكس محدثه كه توي مسافرت انداخته بود با لباس محلي البته چند تا ديگه هم بود ولي از روي اونا نتونستم عكس بندازم خاله قربونش برم
اينم عكست با حوله بن تنت كه خاله زهرا جون از اردبيل برات خريده بود
اينجا هم دوتا جوجه ها توي اتاق آريا (واقعا"بايد باهاتون چكار مي كردم)
اين عكسا هم براي روز شنبه كه با دايي عابدين بازي مي كردي