آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

گل پسر ماماني

ناراحتي ماماني

دوشنبه صبح كه ماماني بيدار شدم برم سركار وقتي مي خواستم لباساي تورو بپوشونم ديدم تب داري بهت شربت دادم خوردي خيلي ناراحت بودم از اينكه بايد مي فرستادمت مهد كودك از كنارت نمي تونستم تكون بخورم نه مي تونستم بمونم خونه چون شنبه بخاطر مريضيه تو مرخصي گرفته بودم ديگه بهم مرخصي نمي دادن نه دلم مي اومد بفرستمت مهد كودك بابايي گفت من حواسم بهش هست برو ديرت نشه اما دلم نمي اومد ولي ماماني مجبور بود موقع وقتي خواستم در اتاق و ببندم بيدار شدي گريه كردي مامان مي كردي پشت در ايستادم ببينم اگه بابايي نتونه ساكتت كنه بيام تو ولي نيم ساعت بعد ديدم ساكت شدي منم با اعصابي خورد و ناراحت راه افتادم برم سركار ولي دلم همش پيش تو بود طي روزم تا الان بيست بار مهد...
11 اسفند 1389

آمپول خوردن آريا

شنبه ماماني سركار نرفتم چون تو گلم شبش تب داشتي من تا صبح بالا سرت بيدار بودم ساعت يازده هم خروسكت عود كرد (خروسك يه نوع تنگي نفسه كه تا سن هفت معمولا با بچه ها هست) هروقت تو اونجوري مي شي ماماني دلش مي خواد بميره زودي ماشين گرفتم بردمت درمانگاه آمپولي كه اينجور مواقع ميزني رو بهت زدم بعد تو همش گريه مي كردي مي گفتي (آقا اوخه) بعد جاي آمپولتو نشون مي دادي منم براي اينكه گولت بزنم گفتم آقارو دعوا كردم كه پسرم و اوخ كرده بعد يه سك سك برات خريدم و اومديم خونه برات سوپ درست كردم تو هم بهونه گير شده بودي از تو بغلم پايين نمي اومدي برات كارتون گذاشتم ظهر مي خواستم بخوابونمت گفتي (اصه) گفتم باشه ماماني بخواب تا برات قصه بگم گفتي (اصه هاپو) تا اومدم...
8 اسفند 1389

خريد عينك

پنجشنبه ماماني با خاله زهرا اينا رفتيم خريد اولش دايي عابدين تورو نگه داشت بردت توي پاساژ عقيق تا ماشين بازي كني ولي چون جايي كار داشت بايد مي رفت زنگ زد به ماماني بعد من اومدم دنبالت با خودم بردمت براي عيدي مربي هاي مهدكودكت كادو خريديم يه حوله تن پوش خوشگل برات خريدم و كلي چيز ديگه اما تو خريدها يه عينك هم برات خريدم وقتي عينك و زدي شدي يه تيكه ماه اينقدر قربون صدقت رفتم كه نگو يه عينكم براي محدثه خريديم با اين كه شب بود ولي مگه من حريف جنابعالي شدم كه عينكتو از روي چشماي خوشگلت برداري همونطوري راه مي اومدي بعضي وقتها هم عينك و يكم مي دادي بالا بعد دوباره مي ذاشتي رو چشمت محدثه هم از تو ياد گرفته بود اونم عينكشو برنداشت تازه همچين افاده هم...
8 اسفند 1389

خواب توی اداره

الان که دارم این مطلب و می نویسم مامانی تو تازه خوابت برده منم چون جایی نداشتم  پالتوم و انداختم روی موکتی که روش نماز می خوانیم تورو خوابوندم روش البته شانسن قبلا برات یه بالش خریده بودم که نیاورده بودم خونه که امروز اینجا به درد خورد به خاله هات گفتم اگه سر صدا نکنید گل پسر من تا ۴و ۵ می خوابه الان از دیوار صدا در میاد از خاله ها در نمی یاد فقط هراز چندوقتی یکی می یاد تو اتاق یکم سرصدا می کنن امیدوارم سیر خواب بشی قربونش برم اینم عکسش ...
4 اسفند 1389

اداره

امروز ماماني با خودش آوردتت اداره بماند تو راه خواب بودي و من كمر درد مردم كه بغلت كرده بود صبح تو اداره اول از همه خاله رويا يك سك سك خيلي بزرگ بهت داد تو هم خيلي خوشحال شدي بعد از صبحانه شروع كردي به خودي نشون دادن تا مي تونستي اتيش مي سوزوندي با خاله سميه يه سر رفتين اتاق يكي از همكاراي ماماني وقتي برگشتي ديدم تو جيباتو پر كردي از شكلات بعد خاله سميه گفت نشسته بودي با خجالت شكلاتارو دونه دونه ميذاشتي تو جيبت بعد موقع ناهار با خاله مهشيد رفتيم ناهار دست ماماني رو نمي گرفتي مي گفتي (مامان نه آله) بعد از ناهارم يكم كارتون ديدي بعد با خاله هات موشك درست كردي موشك بازي مي كردين تا الان كه مامان كلي از دست شيطونيات خسته شده خدا تا عصرشو بخير كن...
4 اسفند 1389

خوابیدن

دیروز ظهر مامانی می خواست بخوابونتت بهت گفتم بیا برات قصه بگم بخوابی اومدی پیشم دراز کشیدی من شروع کردم به قصه گفتن تو هم یا انگشتتو می کردی تو چشم یا موهامو می کشیدی تند تند هم می گفتی (اموم شد)می گفتم نه تموم نشده دوباره یکم قصه می گفتم تو می گفتی (اصه اموم شد) می گفتم نه قصه تموم نشده دوباره تا من یکم قصه می گفتم تو می پرسیدی(مامان اصه اموم شد)تا گفتم نه هنوز تو بلند شدی گفتی (اصه نیست) یعنی قصه نمی خوام اومدی بری من بغلت کردم گفتم اگه بری نی نی میاد جای تو بغل مامانی می خوابه بعد تو گرفتی خوابیدی دستتو انداختی دور گردنم به یه دقیقه هم نکشید دیدم خوابت برده بوست کردم روتو کشیدم با خودم گفتم شیطونک من خوبه خوابت نمی اومد. ...
3 اسفند 1389

هاپو کوچولوی مامان

تازگی های مامانی خیلی کم غذا شدی با هزار دوز و کلک چند تا قاشق بخوری مامانی از این موضوع خیلی ناراحته دیروز هم (دوشنبه) از صبح که بیدار شدی نه درست صبحانه  خوردی نه ناهار.موقع شام تو اومدی گفتی(مامان آریا نیست)بعد اشاره کردی به خودت گفتی (هاپو) گفتم تو هاپویی گفتی (آره) بدو هاپو خوشگلم بدو بیا بغلم بعد تو خودتو لوس کردی و اومدی پیشم منم از فرصت استفاده کردم تو مدت هاپو بودنت شامت و دادم خوردی تا نمی خواستی بخوری می گفتم آفرین هاپوی خوشگل مامان بیا شامت بخور تو هم گول می خوردی. دیگه وقتی هم که بابا صدات می کرد آریا داد می زدی می گفتی (آریا نه من هاپو) مامان قربون هاپوی خوشگلش بره تا کی تو نقش هاپوت مونده بودی. ...
3 اسفند 1389