ناراحتي ماماني
دوشنبه صبح كه ماماني بيدار شدم برم سركار وقتي مي خواستم لباساي تورو بپوشونم ديدم تب داري بهت شربت دادم خوردي خيلي ناراحت بودم از اينكه بايد مي فرستادمت مهد كودك از كنارت نمي تونستم تكون بخورم نه مي تونستم بمونم خونه چون شنبه بخاطر مريضيه تو مرخصي گرفته بودم ديگه بهم مرخصي نمي دادن نه دلم مي اومد بفرستمت مهد كودك بابايي گفت من حواسم بهش هست برو ديرت نشه اما دلم نمي اومد ولي ماماني مجبور بود موقع وقتي خواستم در اتاق و ببندم بيدار شدي گريه كردي مامان مي كردي پشت در ايستادم ببينم اگه بابايي نتونه ساكتت كنه بيام تو ولي نيم ساعت بعد ديدم ساكت شدي منم با اعصابي خورد و ناراحت راه افتادم برم سركار ولي دلم همش پيش تو بود طي روزم تا الان بيست بار مهد كودكتون زنگ زدم حالتو پرسيدم همش گفتن آريا خوبه مشكلي نداره تبم نداره ولي من تا شب كه بيام دنبالت دق نكنم خوبه