آمپول خوردن آريا
شنبه ماماني سركار نرفتم چون تو گلم شبش تب داشتي من تا صبح بالا سرت بيدار بودم ساعت يازده هم خروسكت عود كرد (خروسك يه نوع تنگي نفسه كه تا سن هفت معمولا با بچه ها هست) هروقت تو اونجوري مي شي ماماني دلش مي خواد بميره زودي ماشين گرفتم بردمت درمانگاه آمپولي كه اينجور مواقع ميزني رو بهت زدم بعد تو همش گريه مي كردي مي گفتي (آقا اوخه) بعد جاي آمپولتو نشون مي دادي منم براي اينكه گولت بزنم گفتم آقارو دعوا كردم كه پسرم و اوخ كرده بعد يه سك سك برات خريدم و اومديم خونه برات سوپ درست كردم تو هم بهونه گير شده بودي از تو بغلم پايين نمي اومدي برات كارتون گذاشتم ظهر مي خواستم بخوابونمت گفتي (اصه) گفتم باشه ماماني بخواب تا برات قصه بگم گفتي (اصه هاپو) تا اومدم برات قصه هاپو بگم گفتي (اصه گي) ولي من متوجه نشدم منظورت از گي چي بود بعد گير دادي كه تو بخواب من برات قصه بگم منو بردي خوابوندي روي بالش خودت خودتم رفتي سرجاي من خوابيدي شروع كردي به قصه گفتن فقط مي گفتي (اصه هاپو اصه گي) همش همينو تكرار مي كردي مثلا داري قصه مي گي من خودم و زدم به خواب تو ساكت شدي يكم بعدشم خوابت برد. عصرم با مامان فقط بازي كرديم تا بابايي اومد. تا موقع خواب هم با بابايي بازي كردي.
از خدا مي خوام كه تو هيچوقت مريض نشي چون تو هروقت نفس تنگه مي گيري انگار جون ماماني از بدنش داره در مي ره قربونت برم