آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

گل پسر ماماني

اولين مهماني افطار

1390/5/17 10:43
نویسنده : مامان معصومه
878 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه:چون اولين پنج شنبه ماه رمضان بود  مهمون براي افطار دعوت كردم خداييش هم تو پسر خوبي بودي و زياد اذيتم نكردي خداروشكر سر دردم هم عود نكرد تونستم به تموم كارام برسم ساعت پنج بود كه عمه نرگس و مامان بزرگ شفيقه و خاله فريبا اومدن البته مامان بزرگ هما خونمون بود ظهر اومده بود كه كمك ماماني كنه ساعت شش هم خاله زهرا اينا اومدن كه باز خاله زهرا شرمندمون كرد و برات يه تفنگ بن تني و يه كيف دستي بن تن و كلي هم برچسب بن تني برات خريده بود كه تو كلي خوشحال شدي شروع كردي بازي كردن البته فقط با محدثه با كيان اصلا" كنار نمي ياي و همش باهاش لج مي كني نمي دونم چرا شايد بخاطر اينه كه عمه و ماماني شفيقه خيلي پشت كيانو مي گيرن ولي هرچي هست تو اصلا" باهاش كنار نمي ياي ولي برعكس دست محدثه رو گرفتي و برديش توي اتاقت و باهم بازي كردين هرچي هم بادكنك براي تولدت خريده بودم و مثلا" قايم كردم شما دوتا جوجه پيداش كردين و آوردين كه باد كنيم ديگه همه بادكنكارو باد كرديم و شما هم مشغول بازي شدين و هراز چند گاهي هم مي ديدي كيان يه بادكنك برداشته مي رفتي ازش مي گرفتي و مي گفتي (مال خودمه با تو دوست نيستم) خلاصه اينكه اولين افطاري ما هم به خوبي گذشت.

جمعه:كلي كار داشتم هم كاراي مسافرت و شستن رختا و تميز كردن خونه بعد از مهموني از يه طرف از طرف ديگه اينكه احساس ناخوشي داشتم و اصلا" حالم خوب نبود البته ماماني هما مونده بود خونمون كه كمكم كنه كه خداييش هم بيشتر كارامو مامان جون انجام داد منم به زور مامان جون نتونستم روزه بگيرم چون واقعا" حالم خوب نبود تو هم بيشتر با ماماني بازي مي كردي و با من كار نداشتي.

شنبه:چون حالم واقعا" خوب نبود اداره نيومدم تو هم موندي خونه پيشم ماماني هما هم رفته بود خونشون و خودمون دوتا تنها بوديم خداييش كه خيلي پسر ماهي بودي و مامان و درك مي كردي و اذيتم نمي كردي اما شب يه اتفاق بد برات افتاد بابايي اومد خونه و من داشتم وسايل فردا مهدتو جمع و جور مي كردم كه ديدم صداي گريت بلند شد صداي بابايي كه يا ابوالفضل مي كرد زود دوييدم پيشت ديدم بله بابايي كنار يخچال خواسته بغلت كنه زياد بلندت كرده سرت محكم خورده به زير طاق بغل يخچال البته خورده بود به هالوژن و هالوزنه توي سرت خورد شده بود و سرت و بريده بود و داشت خون ميومد بابايي كه حسابي ترسيده بود تو هم داشتي گريه مي كردي البته حودم هم كم مونده بود غش كنم اما خيلي خودمو كنترل كردم و دستمال برداشتم و گذاشتم روي سرت كه اگه خونت بند نيومد و جراحتت زياد بريم بيمارستان بعد از پنج دقيقه كه از سرت خون اومد كم كم خون سرت بند اومد و من ديدم خدارو شكر كه جراحتت عميق نيست كه احتياج به بخيه داشته باشه فقط نيم ساعت داشتم خورده شيشه هاي هالوژن و از لابه لاي موهات در مي آوردم و همينطوري هم با بابايي دعوا مي كردم كه دقت نكرده بعد تو كه ديدي من دارم با بابا دعوا مي كنم گفتي (مامان دعوا نكن ميبين خوب شده خون نمي ياد ديگه) بعد دستتو كشيدي روي سرت و نشون من دادي بعد اينجا بود كه بابايي از مهربوني تو بي دقتي خودش بيشتر شرمنده شده بود منم زود برات صدقه گذاشتم كنار كه باز خدا بهمون رحم كرد.

اينم يكسري عكس از شيطونكم

اينم كادو خاله زهرا كه برات خريده بود و تو هم خيلي خوشحال شدي

كادو

عشق مامان

آريا در حال باد كردن بادكنك با تلمبه

عزيزم

جيگرم

عشق مامان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (25)

مامان نازدونه ها
16 مرداد 90 11:15
کادوهای گل پسر مبارکش خیلی مراقبش باشین خدا بهش رحم کرد
انشالا بلای خودتم دوره عزیزم


مرسي عزيزم
مامان آبتین
16 مرداد 90 11:44
آریا جونم ، بیشتر مواظب خودت باش گلم .
مامان رها
16 مرداد 90 12:26
سلام عزیزم خدا رو شکر که سرت خوب شد آریا جون والا روزگار بابا سیاه میشد شوخی کردم


همچين شوخي هم نبود خاله چون از ماماني من اينكار بر مي ياد

مامان آراد(تمپلی)
16 مرداد 90 12:35
آخه نازی چی شده گل پسر حالا چرا یخچالو خراب کردی خاله پسرمون مردیه واسه خودش مامان معصومه نگرانش نباش
بابا محسن
16 مرداد 90 13:33
بابائی را دعوا نکنید خب پیش میاد دیگه ! ماشالله این بچه ها اینقدر عجولند و توی بغلمون هم وول میخورند ! یاد خاطره ایی افتادم : یکبار تو ماشین پرهام دستش روی لبه شیشه سمت شاگرد بود و من شیشه را تا آخر دادم بالا ! دیدم یهو پرهام شروع کرد به گریه ...حالا هول کرده بودم و سوییچ را نمیتونستم بچرخونم که زودتر شیشه را بیارم پایین و دستشو آزاد کنم... بچم چند ثانیه ایی درد کشید ( البته مامانی همراهمون نبود ) ولی براش که تعریف کردم غصه خورد ! پرهام دیگه از اون روز خودش حواسش جمع شده !


خوب بابايي بايد بيشتر حواسشو جمع مي كرد حالا شما راستشو بگين مامان پرهام اومد و از قضيه خبر دار شد فقط ناراحت شد يا يه عكس العمل ديگه هم نشون داد

بابا محسن
16 مرداد 90 13:34
راستی ممنون از تبریک روز تولد ما .
انشالله به زودی برای تولد آریا جون جبران کنیم .


خواهش مي كنم
s g
16 مرداد 90 14:03
وبلاگ خیلی فشنگی دارید کار خیلی جالبی هم بود که واسه اریا مینویسید تا وقتی بزرگتر شد بخونه و ببینه چقدر مامن باباش دوسش دارن
تبریک بای


واقعا" ممنون از اينكه به ما لطف داري
نسرین مامان هلیا
16 مرداد 90 14:48
خدا بد نده حالا حالت چطوره ؟؟؟؟ایشالله زود زود خوب بشی ....خدارو شکر به خیر گذشت سر ماهان خوبه
بلا به دور باشه از همتون ایشالله....


مرسي عزيزم آره خيلي بهتر شدم
سيد مهدي
16 مرداد 90 14:57
سلام. خوش اومديد . اميدوارم كه حسابي بهتون خوش گذشته باشه وقتي نبوديد جاتون واقعا خالي بود


مرسي داداشي نظر لطفته
تینا بیدی
16 مرداد 90 16:17
سلام معصومه جون. خوبی؟ کسالت برطرف شد.
چه عالی، مهمونی واسه افطار. آفرین قبول باشه.
آخه می بینم که بازم واسه آریا جونم بد بیاری پیش اومد. حالا خداراشکر که به خیر گذشت. ببوسش.
راستی معصومه جون اون عکس دو نفری روی دیوار عکس خودتونه دیگه؟


آره عزيزم عكس خودم بود كه اصلا" متوجه نبودم از بس كه حواسم به عكس آريا بود
مامان پرهام
16 مرداد 90 17:12
سلام همیشه شاد و سلامت یاشید. روزه هاتون هم قبول حق! برای اون ماجرای هالوژن هم زیاد نگران نباش. خدا مراقب بچه هاست ما هم وطیفه مون مراقبته. راستی چه عکسهای قشنگی توی مشهد انداخته بودی اریا خوش تیپ!


مرسي عزيزك
نمایندگی بیمه سامان
16 مرداد 90 18:34
سلام.ممنون.خوش گذشت ایشالا..اریای خوشکلو ببوسید. روزه نمازاتونم قبول.مارم دعا کنید. مرسی.


ما محتاجيم به دعا داداشي جون
مامان پارسا
16 مرداد 90 18:54
خدا رو شکر که به خیر گذشت خیلی نلراحت شدم وقتی نوشته هاتو خوندم بابایی خیلی خیلی بیشتر مواظب پسر ناز ما باش لطفاً
ایشالا که امیشه سالم و خندون باشی عزیزم


آره خاله جون واقعا"‌خدارو شكر مرسي كه اينقدر به من محبت داري خاله مهربونم دوست دارم
مامان ماني
16 مرداد 90 21:37
آخه ماماني انشاء ا.... سردرتون خوب بشه ...
آفرين به اين پسر كه مامانشو درك مي كنه ....


مرسي عزيزم بهترم
atefeh
17 مرداد 90 1:24
ghabol bashe
afshin
17 مرداد 90 1:57
زآئران دست خدا همرهتان من همین اینجا عبادت میکنم من همین اینجا توی ایران خود حضرت حقو ستایش میکنم حضرت حق بفرما که دلم خانه توست سر عقل آمده هر بنده که دیوانه توست ای که به یاد منی ، به یاد تو هستم
میثم
17 مرداد 90 6:27
سلااااااام داداسی گلم الهی قربونت برم
خوووو کاری نکردم، فقط سهل انگاری کردم
[قلب شکسته]ای خدا هیچ کس از زندگی و خونوادش فرار نکنهه
میس داداشیهمچنین شوما

آجی اون عکس عروس و دومایید کیه؟ توی؟!!!
نکنه از دستت در رفته و نمیدونی ؟؟!!


آره ديدي چي شد از دستم در رفته بود عكس خودمونه براي حنابندونمون اصلا" متوجه نشده بودم از بس كه حواسم به عكس آريا بوده
مادر نشدي نمي دوني چي مي گم
میثم
17 مرداد 90 6:40
وااااااااااااااااااااااای عکساشو
بهش بگو داییجون بخورتت؟
تو قطار
تو حرم که عکس نیم تنشه
ناناس دایی چقد مامان خوابیده
داره تسبیح میزنه چه باحال
عینک دودیشو میدی یه عکس بندازم
وای چقد عکس خوشگل گرقته داییجون
کل لینکو ذخیره کردم
یه دونه محکمممم لپشو بکن
بکنیییی هااااااا



سلام به داداشي گل خودم
داداشي اون تسبيح نيست بند شلوارشه كه گرفته توي دستش
عينكشم مي ده بهت دايي جوني به شرطي كه نشكونيشا يه دايي ميثم كه بيشتر نداريم[رضایت]
اگه لپشو محكم بكشم جيغش رفت هوا تو كجايي كه ساكتش كني پس بي خيال يه دونه از طرفت بوسش مي كنم[بوسه]
دوست داريم [بوسه][بوسه][بوسه]
اعظم مامان سپهر
17 مرداد 90 8:49
سلام عزيزم خوبيد
عبادات شما قبول! ما رو كه فراموش نكردين! حسابي دلنتنگتون بوديما
ما هم اين روزا يكي پس از ديگري داريم افطاري ها رو پشت سر ميگذرانيم
دست مادر بزرگ هما درد نكنه كه اومده و كمكتون كرده
همينطور خاله زهرا مهربون با كادوهاي خوشگلش! مباركت باشه عزيزم! فقط مواظب باش سپهر متوجه نشه


مرسي عزيزم
مامان ماهان
17 مرداد 90 9:55
نماز و روزه هات قبول باشه عزیزم
خدا مامان هما رو حفظش کنه که به دوست جونم کمک کرده
مبارکه عزیزم چقدر خوشگله کیف و تفنگت
الهی بمیرم خداروشکر که بخیر گذشته
معصومه جونم الان بهتر شدی عزیزم ؟؟؟


آره عزيزم بهترم مرسي كه به فكرموني بوسسسسسسسسس
مامان ماهان عشق ماشین
17 مرداد 90 10:42
الهی بمیرم واسه اون دل مهربونت که زخم سر خودتو یادت رفت.مامانی دعوا نکنین.
ولی مامانی چه حالی داشتی تو اون شرایط.
از طرف ما هم از مامان هما تشکرکنید.


خدا نكنه خاله جوني. چشم ما هم ديگه دعوا نمي كنيم.
واقعا" الانم كه يادم مي افته تنم مي لرزه كه چه حالي داشتم
مامان زهرا نازنازی
17 مرداد 90 22:36
مامان حسنی
17 مرداد 90 23:07
سلام
خداراشکربه خیرگذشت انشالله دیگه این مواردپیش نیاد راستی آقا آریا کاربادکردن بادکنک هاش را جلوکرده



آره خاله دارم كار مامانم و كم تر مي كنم
نازنین نرگس نفس مامان
18 مرداد 90 3:00
کادوهای نازت مبارکچه عکساییییییییییییییییی چه ناززززززززالهییییییییییییی سرت اوخ شده خاله اکشال نداره
فهیمه مامان پرهام
18 مرداد 90 11:18
خدا رو شکر که به خیر گذشته