اولين مهماني افطار
پنج شنبه:چون اولين پنج شنبه ماه رمضان بود مهمون براي افطار دعوت كردم خداييش هم تو پسر خوبي بودي و زياد اذيتم نكردي خداروشكر سر دردم هم عود نكرد تونستم به تموم كارام برسم ساعت پنج بود كه عمه نرگس و مامان بزرگ شفيقه و خاله فريبا اومدن البته مامان بزرگ هما خونمون بود ظهر اومده بود كه كمك ماماني كنه ساعت شش هم خاله زهرا اينا اومدن كه باز خاله زهرا شرمندمون كرد و برات يه تفنگ بن تني و يه كيف دستي بن تن و كلي هم برچسب بن تني برات خريده بود كه تو كلي خوشحال شدي شروع كردي بازي كردن البته فقط با محدثه با كيان اصلا" كنار نمي ياي و همش باهاش لج مي كني نمي دونم چرا شايد بخاطر اينه كه عمه و ماماني شفيقه خيلي پشت كيانو مي گيرن ولي هرچي هست تو اصلا" باهاش كنار نمي ياي ولي برعكس دست محدثه رو گرفتي و برديش توي اتاقت و باهم بازي كردين هرچي هم بادكنك براي تولدت خريده بودم و مثلا" قايم كردم شما دوتا جوجه پيداش كردين و آوردين كه باد كنيم ديگه همه بادكنكارو باد كرديم و شما هم مشغول بازي شدين و هراز چند گاهي هم مي ديدي كيان يه بادكنك برداشته مي رفتي ازش مي گرفتي و مي گفتي (مال خودمه با تو دوست نيستم) خلاصه اينكه اولين افطاري ما هم به خوبي گذشت.
جمعه:كلي كار داشتم هم كاراي مسافرت و شستن رختا و تميز كردن خونه بعد از مهموني از يه طرف از طرف ديگه اينكه احساس ناخوشي داشتم و اصلا" حالم خوب نبود البته ماماني هما مونده بود خونمون كه كمكم كنه كه خداييش هم بيشتر كارامو مامان جون انجام داد منم به زور مامان جون نتونستم روزه بگيرم چون واقعا" حالم خوب نبود تو هم بيشتر با ماماني بازي مي كردي و با من كار نداشتي.
شنبه:چون حالم واقعا" خوب نبود اداره نيومدم تو هم موندي خونه پيشم ماماني هما هم رفته بود خونشون و خودمون دوتا تنها بوديم خداييش كه خيلي پسر ماهي بودي و مامان و درك مي كردي و اذيتم نمي كردي اما شب يه اتفاق بد برات افتاد بابايي اومد خونه و من داشتم وسايل فردا مهدتو جمع و جور مي كردم كه ديدم صداي گريت بلند شد صداي بابايي كه يا ابوالفضل مي كرد زود دوييدم پيشت ديدم بله بابايي كنار يخچال خواسته بغلت كنه زياد بلندت كرده سرت محكم خورده به زير طاق بغل يخچال البته خورده بود به هالوژن و هالوزنه توي سرت خورد شده بود و سرت و بريده بود و داشت خون ميومد بابايي كه حسابي ترسيده بود تو هم داشتي گريه مي كردي البته حودم هم كم مونده بود غش كنم اما خيلي خودمو كنترل كردم و دستمال برداشتم و گذاشتم روي سرت كه اگه خونت بند نيومد و جراحتت زياد بريم بيمارستان بعد از پنج دقيقه كه از سرت خون اومد كم كم خون سرت بند اومد و من ديدم خدارو شكر كه جراحتت عميق نيست كه احتياج به بخيه داشته باشه فقط نيم ساعت داشتم خورده شيشه هاي هالوژن و از لابه لاي موهات در مي آوردم و همينطوري هم با بابايي دعوا مي كردم كه دقت نكرده بعد تو كه ديدي من دارم با بابا دعوا مي كنم گفتي (مامان دعوا نكن ميبين خوب شده خون نمي ياد ديگه) بعد دستتو كشيدي روي سرت و نشون من دادي بعد اينجا بود كه بابايي از مهربوني تو بي دقتي خودش بيشتر شرمنده شده بود منم زود برات صدقه گذاشتم كنار كه باز خدا بهمون رحم كرد.
اينم يكسري عكس از شيطونكم
اينم كادو خاله زهرا كه برات خريده بود و تو هم خيلي خوشحال شدي
آريا در حال باد كردن بادكنك با تلمبه