خواب مامان
ديشب ماماني يه خواب بد ديدم خواب ديدم تو عزيز مامان مريضيه سختي داري و توي بيمارستان بستري هستي نصف شبي از ناراحتي از خواب پريدم ديگه هم خوابم نبرد نمي دونم چرا اين خواب اينقدر برام حقيقي جلوه مي كرد نشستم و زل زدم به چهره معصومت كه توي خواب ناز بودي و اشك ريختم و از خدا خواستم اتفاقي برات نيفته و بلايي سرت نياد نمي دوني از ديدن اون خواب چه حالي داشتم بعد از سحر و نماز صبح هم خوابم نبرد امروز صبح هم هنوز تاثيرش روم هست البته به اضافه بيخوابي ديشب فقط اميدوارم خدا خودش مراقبت باشه.
ديروز برات يه نقاشي بن تن خريدم كه مثلا" تو رنگش كني اما نمي دونستم مي شه بلاي جون خودم و خودم مجبورم بشينم دوساعت وقت بزارم براي رنگش مگه تو هم ول كن بودي هي دستور مي دادي اينجاشو رنگ كن اينجاش تا نقاشي تموم شد من نتونستم از كنارت تكون بخورم شبم كه هرچي عروسك ريزه ميزه داشتي رو از توي اسباب بازيهات جمع كردي رديفشون كردي روي مبل كنار هم رو كردي به من گفتي(مامان بيا بازي كنيم اينا بدته هان من آله موژگانم تو هم اييا بته شو) يعني اينا بچه هاي مهدن تو هم خاله مژگان مربي مهدكودكتون بعد منم قاطي بچه هاتون نشستم و تو مشغول كتاب خوندن براي ما بعضي وقتا هم من مي شدم خاله مژگان و كتاب مي خوندم و شما بچه ها هم بايد تكرار مي كردين موقع خواب هم گولت زدم گفتم خوب بچه ها وقت خوابه عروسكاتو روي مبل خوابوندم تو هم گرفتم بغلم كه مثلا" وقت خوابه همونطوري توي بغلم خوابت برد.
به خدا گفتم : « بیا جهان را قسمت کنیم ؛ آسمون واسه من ابراش مال تو ، دریا مال من موجش مال تو ، ماه مال من خورشید مال تو...»
خداخندید و گفت : « تو انسان باش ، همه دنیا مال تو من هم مال تو…»
اينم يكسري عكس از پسر گلم
آريا و نقاشي بن تنش كه حاصل دست رنج مامانشه
آريا كنار بدته ها (بچه ها) خاله مژگان شده در حال كتاب خوندن
توي اين عكسم آريا در كنار بچه هاش نشسته و مامان خاله مژگان شده