يك پيوند عاشقانه
ماماني پنج سال پيش توي هميچين روزي من و بابايي با هم ديگه پيوند بستيم كه هميشه و در همه حال در خوبي و خوشي در سختي ها و مشكلات در كنار هم و يار و ياور هم باشيم براي هم قسم خورديم كه هر دوتامون يكي بشيم و زندگيمونو بسازيم درست پنج سال پيش عروسيمون بود بابايي كه اومد آرايشگاه دنبالم چشمهاش از شادي برق مي زد منم خيلي خوشحال بودم كه قراره از فردا زندگي دونفرمونو شروع كنيم بعد با فيلمبردار رفتيم باغ و آتليه به نظر من بهترين لحظات همون موقع ها بود شيطنت ها و شوخي هاي دونفريمون خيلي لحظات شاد و خوبي بود بعد از باغ رفتيم سر مراسم تا آخر شب پاي كوبي و شادي همه توي شادي ما سهيم شدن البته ماماني بگم كه اون موقع من يه غصه داشتم اونم اينكه يكسري از عزيزترين هام كه هميشه آرزو داشتن منو توي لباس سپيد عروسيم ببينن پيشم نبودن پدرم نبود تا منو بابايي و دست به دست كنه خواهر بزرگم نبود تا همونطور كه هميشه مي گفت برام توي عروسيم شادي كنه جاشون واقعا" خالي بود ولي بابايي تا مي ديد يكم حالم گرفته شده با فشار محكمي كه به دستم مي داد بهم حالي مي كرد كه من هميشه پيشت هستم محكم و استوار مي توني بهم تكيه كني و غماي دنيا رو با من تحمل كني شب رويايي ما تموم شد و رفتيم تا بسازيم زندگي دونفرمونو زندگيمونو با دست خالي ولي با دلي پر از عشق شروع كرديم با توكل به خدا و خدا هم به دلامون نگاه كرد و كمكمون كرد الان پنج سال از اونروزا گذشته و خدارو شكر ما همه چي داريم مهمتر از همه خدا بهترين هديه زندگيمونو بهمون داد و اون چيزي نبود جز تو و با اومدن تو شاديه زندگيمون بيشتر شد.
مهربان ترینم وقتی تو با منی ٬ سرود و شادی با من است
در ضمیرم نقش تو را بر قلبم حکاکی کردم و هر لحظه دلم به یاد تو میتپد
در قلب من آفتاب تابان باش .
نهم شهريور نود پنجمین سالگرد با هم بودنمان را عاشقانه تبریک میگویم