اسكوتر
ماماني چهارشنبه چون من بايد مي رفتم دكتر نمي رسيدم بيام مهد كودك دنبالت براي همين دايي عابدين اومده بود دنبالت كار دكتر منم خيلي طول كشيد و تا بيام خونه ساعت نه شب شده بود تو كه رسيده بودي خونه به دايي گفته بودي بهم زنگ بزنه گوشي رو گرفتي گفتي (مامان كوجايي فَفتي آمبول بزني) گفتم آره عزيزم زود ميام پيشت كه گفتي (تو نيومبدي دونبالم دوسِت دارم بيا ايشم) با اين حرفايي كه مي زدي نمي دوني چقدر پشت تلفن ذوق كردم بهت گفتم باشه زودي ميام بعد هم تو پشت تلفن كلي برام بوس فرستادي، وقتي كار دكترم تموم شد با اون لاوي كه تو تركوندي دلم خواست برات يه چيزي بخرم رفتم مغازه اسباب بازي فروشي كه چشمم به اسكوتر افتاد كه چند باري تو پشت مغازه ديده بودي و مي خواستي كه ما هم هربار يه جورايي از خريدش شونه خالي مي كرديم ولي اونشب ديگه برات خريدم وقتي اومدم خونه تا چشمت به من افتاد چنان محكم بغلم كردي و بوسم مي كردي كه نگو آخه اين اولين باري بود كه بعد از مهدكودك اينهمه ساعت از ماماني دور بودي وقتي اسكوترتو بهت دادم اينقدر خوشحال بودي و ذوق كرده بودي همش مي گفتي (آخ جون از اينا كه دوست داشتم مرسي مامان كه برام اَريديش).
شب داشتي با لوگوهات بازي مي كردي مي خواستي در سطل لوگوهات رو ببندي كه دستت ليز خوردو دهنت خود به تيزي سطل و دندونات از داخل و سطل از بيرون لبتو پاره كردن نمي دوني چقدر خون اومد منم اينقدر ترسيده بودم كه نگو فكر مي كردم پارگيش زياد باشه اينقدر هول كرده بودم كه اصلا متوجه نبودم دارم گريه مي كنم تورو بغل كرده بودم و داشتم دور خودم مي چرخيدم جالب اينجا بود كه دستمال روي ميز بود ولي من پيداش نمي كردم دايي عابدين به دادم رسيد دستمال آورد و روي لبت فشار داد و نگه داشت تا خونش بند اومد وقتي ديگه خون ريزي نمي كرد ديديم از داخل دو جاي لبت پاره شده و از بيرون هم يك جاي لبت پاره شده البته خدارو شكر پارگيش خيلي زياد نبود كه به بخيه نياز داشته باشه ولي خيلي خون اومده بود ماماني خيلي خيلي ترسيده بودم.
پنج شنبه رفتيم خونه مامان بزرگ شفيقه اونجا كلي باخاله فريبا(خاله بابايي) بازي كردي بعد غروبي همه با هم رفتيم بيرون موقع برگشت هم رفتيم سفره خونه سنتي اونجا تو از بابايي پفك خواستي بابايي هم برات خريد من براي اينكه تو زياد نخوري نصفش كردم توي دوتا بشقاب جالب اينجا بود كه وقتي ديدي براي خودت داره تموم مي شه و ماهم داريم نصفه ديگشو مي خوريم هرچي پفك توي بشقابه خودت بود همه رو گرفتي توي مشتت بعد بشقابتو نشون من دادي گفتي (مامان به من اوفك مي دي ميبين ندارم) من بهت گفتم نه برايت خوب نيست عزيزم تازه هنوز توي دستت داري با اين حرف من دستتو پشتت قايم كردي گفتي (مامان من گوناه دارم اوفك نمي دي) بعد بابايي برات كلي پفك ريخت توي بشقابت، بشقابو كه از بابايي گرفتي پفكاي توي دستتم خالي كردي روي بقيه و دستتم تكوندي و مشغول خوردن شدي اونوقت من بهت گفتم آريا به من پفك مي دي من ندارم اونوقت خيلي بامزه گفتي (اورو براي خودت بخر) من:پول ندارم تو يكم بهم پفك بده، آريا: (به بابا بگو برات اِخره)، من: بابا هم پول نداره وقتي من اين حرفو زدم رو كردي به بابا خيلي جدي و با يكم اخم و عصبانيت به بابايي گفتي (پولاتو چي كردي) بابايي گفت همهرو پفك خريدم بعد تو به من گفتي (خوب بابا پول نداره اوفك نخور ديگه) ديگه از دست تو اينقدر خنديديم كه نگو جالب اينه كه اطرافيان روي تختاي ديگه هم داشتن به حرفات گوش مي دادن و مي خنديدن ولي آخر هم تو به من از پفكات ندادي كه ندادي.
جمعه رفته بودي توي اتاق خواب آيينه و شمعدونارو انداخته بودي خدا بهمون رحم كرد كه توي سرت نشكسته بود وقتي من اومدم دعوات كنم بهت گفتم براي چي دست زدي به آيينه نگاه كردي به من گفتي (من دست نزدم كه بابا بود) با اينكه خندم گرفته بود از دروغ واضحي كه داري مي گي ولي به روي خودم نياوردم گفتم بابا كه توي اتاق خواب نبوده كه دست بزنه نگفتي اگه بشكنه توي سرت چي مي شه تو هم دست منو گرفتي بردي پيش بابا خيره خيره توي چشاي بابايي داري نگاه مي كني مي گي (بابا مَدِه تو دست نزدي به آيندِه) بابايي گفت نه بابا من كه اينجا نشستم بعد تو بهش مي گفتي (بدو آره من بودم ) بامزه كه داشتي بهش مي گفتي حرفاتو تاييد كنه بعد از كلي جر و بحث بابايي گفت خوب آره من بودم بعد رو كردي به من گفتي (ديدي دوفتَم حالا ششاشو در بيار=چشاشو) ديگه نمي دونستم از دست تو بخندم يا به عصبانيتم ادامه بدم ولي براي اينكه به دروغ گفتن عادت نكني هم تورو دعوا كردم براي دست زدن به آيينه هم بابايي رو دعوا كردم براي اينكه به دروغ حرف تورو تاييد كرد.
اين چند روزه از بودن دايي عابدين كنارت اينقدر خوشحال بودي تا تونستي هم استفاده كردي و بازي كردي به طوري كه دايي ديگه خسته شده بودي هرجا دايي مي رفت تو هم دنبالش مي رفتي يا هرجا تو مي خواستي بري دايي هم دنبالت مي كشوندي دايي ديگه از دستت از نفس افتاده بود ولي چون خيلي دوست داره به روي خودش نمي آوردو باز پا به پايه تو بازي مي كرد تو هم خيلي دوسش داري به طوريكه همش ورده زبونت دايي داييه.
اينم يكسري عكس از آريابا اسكوترش (البته چون شبش واقعا"خسته بودم عكسارو فردا ازت انداختم)
آريا در حال پشتك زدن از خوشحالي داشتن اسكوتر
آريا در حال سيب زميني خوردن روي اُپن (عاشق سيب زميني سرخ كرده اي)
قربون اخم كردنت كه از بس موقع خوردن سيب زميني ازت عكس انداختم خسته شده بودي و مثلا"داشتي ماماني رو دعوا مي كردي
خداوندا تو ستاری همه خوابن تو بیداری
به حق خواب و بیداری عزیز م را نگه داری