بابابزرگ
سلام زندگيه من ،ماماني ديروز حسابي گريه مامانو در آوردي الان با خودت مي پرسي چرا من كه چيزي نگفتم درسته تو چيزي نگفتي فقط يه سئوال ساده پرسيدي اونم اين بود كه موقع ديدن كارتون بن تن وقتي بابابزرگ بن تن و ديدي رفتي عروسكشو آوردي گفتي (مامان اين بابابوزورگه بن تنه ) منم بي خبر از سئوالي كه مي خواي بپرسي گفتم آره عزيزم كه تو گفتي (پس بابابوزورگه من كوش من چرا ندارم) اينجا بود كه بغض گلوي مامانو گرفت و بهت گفتم بابابزرگه تو رفته پيشه خدا تو گفتي (خوب بگو بياد پيشه من، من بابابوزورگ مي خوام ميبين بن تن بابابوزورگ داره منم مي خوام) هركاري كردم ديگه نتونستم جلوي اشكامو بگيرم و تمام خاطراتي كه با بابابزرگت داشتم و يادم و اومد وقتي من گريم گرفت بابايي اومد به دادم رسيد و تورو برد كنار خودشو شروع برات توضيح دادن كه تو چرا بابابزرگ نداري دو ساعت طول كشيد تا قانع شدي و رفتي دوباره مشغول ديدن كاتون بن تنت شدي ولي ماماني رو حسابي بردي توي خاطراتو حسرتهاي هميشگيش.
ماماني خدا نخواست كه تو بابابزرگ داشته باشي (نه از طرف مامان نه از طرف بابا) باباي مامان خيلي مهربون بود هميشه عاشق نوه هاش بود همبازيه خوبي براي بچه ها بود پا به پا بچه ها بازي مي كرد اگه الان بود حسابي از بودنش لذت مي بردي ولي حيف كه خدا توي بدترين شرايط ماماني، بابابزرگو ازم گرفت و درد نبودنشو روي دلم گذاشت مي دوني ماماني درست يك هفته بعد از نامزدي من و بابا، بابا بزرگ هم سفر كرد، يه سفر بي بازگشت هميشه مي گفت تو كه ازدواج كني براي عروسيت چه ها كه بكنم مي گفت وقتي بري سر خونه و زندگيت درست مي يام روبروي خونتون خونه مي گيرم كه ازت دور نباشم مي گفت وقتي بچه دار بشي بچتو خودم روي چشمم نگه مي دارم نمي ذارم بره مهد كودك (آخه مي دوني مامان ته تغاريه بابابزرگ بود) مي گفت.... ولي حيف كه دست روزگار نذاشت،توي مراسم عروسيم از نبودش اشك ريختم، وقتي كه تو فرشته كوچولورو توي آغوشم گذاشتن از كمبود بوسه پدرم روي پيشونيم اشك ريختم، وقتي براي اولين بار تورو به مهد سپردم و همچنين توي تمامي لحظات زندگيم كه به محبتش احتياج دارم و نيست همچنان اشك ميريزم و جاي خاليشو به وفور احساس مي كنم. بارها شده كه دلم مي خواست سرمو روي شونش بزارم و گريه كنم تا سبك بشم و اون دست پرمحبتشو روي سرم بكشه و دلداريم بده ولي ديگه نه شونه اي بود نه دستي كه بر سرم كشيده بشه فقط يه سنگ قبر سرد و يه عكس كنده شده روش برام باقي مونده و كلي خاطره و كلي حسرت.
طفلی چهار ساله...!
در اوج شادی و شیطنت کودکانه...!
به دنبال گرمی و مهر زانوان پدر بزرگ...!
اما نه...!
دست تقدیر مجال بزرگ شدن در این آغوش گرم را گرفت.
(اينم عكس آريا به خاطر خاله هاي خوبش كه گفته بودن تحمل ديدن گريه آريا رو ندارن)
غم مرگ پدر کوچک غمی نیست.
جگر می سوزدو درد کمی نیست.
پدر زیبا گل باغ وجود است.
که بی او زندگی جز ماتمی نیست.