يك روز خاطره انگيز با آرمان و آريا در سرزمين عجايب
عزيزم چند وقتي بود كه مي خواستيم با يكي از دوستاي خوبمون توي سايت قرار بزاريم تا از نزديك همديگه رو ببينيم و دوستيمونو مستحكم تر كنيم اما نمي دونم چرا نمي شد تا اينكه پنج شنبه اين طلسم شكسته شدو با هماهنگي قبلي قرار شد با همديگه بريم قلعه سحر آميز كه ما با خاله جون (مامان آرمان گل)جلوي مترو ارم قرار گذاشتيم آخه مي دوني ما قرار بود از كرج بيايم براي همين خاله جون محبت كردنو گفتن جلوي مترو مياين دنبالمون وقتي رسيديم هيچكدوم نتونستيم همديگه رو پيدا كنيم براي همين قرار دوممونو جلوي باغ وحش ارم گذاشتيم تو همش مي گفتي (مامان كي ايخواد بياد اوستم) وقتي از دور ماشين خاله نمايان شد تو خيلي خوشحال شدي همش مي گفتي (آخ جون ماشينه قرمز) درصورتيكه ماشين خاله قهوه اي رنگ بود.
وقتي همديگه رو ديديم خاله جون كه درست عين تصوراتم بود مهربون و خوش برخورد و خوشرو آرمان جون هم درست مثل عكساش بود البته يكم ريزه تر بود نسبت به شما ولي خيلي دوست داشتني بود من كه حسابي عاشق حرف زدن بامزش شدم آخه خيلي بامزه كلماتو اِدا مي كرد خاله جون هم زحمت كشيده بودن و براي تو يه هواپيما خريده بودن كه تو حسابي جذبش شده بودي بطوريكه ديگه يادت رفته بود با آرمان حرف بزني لم داده بودي توي ماشين و هواپيماتو نگاه مي كردي.
وقتي رفتيم قلعه سحر آميز راهمون ندادن گفتن كه صبح ها مخصوصا"مهد ها و مدارسه در صورتيكه خاله جون قبلا"زنگ زده بود (اينم از جواب دهي دقيقشونه ديگه) براي همين راه افتاديم سمت سرزمين عجايب تو اولين بارت بود مي رفتي اونجا ولي مثل اينكه آرمان جون اونجارو خوب مي شناخت توي تيراژه وال رفتيم غذا بخوريم سر غذا شما دوتا شيطونك اول مشغول خوردن سيب زميني شدين وقتي غذاي اصلي اومد آرمان جون ديگه لب به غذا نزد مامان گلش مي گفت مثل اينكه غذاش همينقدره واقعا" خيلي كم غذا خورد من هميشه فكر مي كردم تو كم غذايي ولي الان متوجه شدم كه نه تو خوب غذاتو مي خوري خاله طفلك چقدر با ذوق غذا خوردنتو نگاه مي كرد مي گفت خوش بحالت آريا خوب مي خوره آخراي غذا بود كه تو سر ني نوشابت يكم بد اخلاقي كردي كه آرمان جون مي خواست بياد بوست كنه ولي تو سر لج افتاده بودي و نمي ذاشتي آرمان هم فكر كرد داري باهاش بازي مي كنه بيشتر مي اومد سمتت ما هم كلي به اين حركتتون خنديديم .
بعد از ناهار رفتيم سراغ بازي اولش مشغول بازي با دستگاههايي شدين كه مناسبه سنتون نبود تا اينجاشم دوست بودين اما همين كه رفتيم سراغ بازي هاي مناسب سنتون ديگه دوستي رو گذاشتين كنار يكي دوتا از اسباب بازي هارو كه مي شد دوتايي سوار شين اما اونايي كه بايد نوبتي سوار مي شدين شما سوار شده بودين و پياده هم نمي شدين اينجا بود كه درگير شدين اول آرمان يه زهره چشمي نشون داد كه مامان مهربونش زود ازت جداش كرد و بردش سراغ يه اسباب بازيه ديگه ولي وقتي دوباره اومد تو همچنان سوار بودي كه باز منجر به درگيريتون شد كه اين سري تو زهره چشم نشون دادي و باز با مداخله ما جدا شدين خيلي جالب بود دعوا كردنتون.
سه تا از اسباب بازيهاتون هم ما باهاتون سوار شديم من كه اولين بارم بود باتو اسباب بازي سوار مي شم تو هميشه خودت تنهايي سوار مي شي براي همين همش فكر مي كردم الان بهمون مي خندن كه بعدش ديدم نه خيلي هم جالبه و خوش مي گذره براي همين تصميم گرفتم از اين به بعد به بهونه تو يه بازي هم من بكنم. ولي يكي از اونها تونل بود كه توشون عروسك بود كه خدارو شكر من سوار شدم چون تو از عروسكاش مي ترسيدي چشماتو بسته بودي و زير چشمي نگاه مي كردي.
وقتي حسابي بازي كردين دوتاييتون به زور از محوطه بازي اومدين البته تو از يكسري از اين ماسكاي ترسناك ترسيده بودي و زياد گريه نكردي اما آرمان يكم گريه كرد تا بياد بيرون ولي اونم زود ساكت شد بيرون خاله جون مهربون باز زحمت كشيد و مارو تا جلوي در مترو رسون و از هم خداحافظي كرديم خيلي خوش گذشت و روز پر از خاطره اي بود و من از آشنايي با خاله و آرمان خيلي خوشحال شدم و اميدوارم كه تو آرمان در آينده دوستاي خوبي براي هم بشين .
وقتي اومديم خونه تو همچين با ذوق ماجرا رو براي بابايي و مامان هما كه خونمون بود تعريف مي كردي بعد از تعريفاتت اينقدر خسته بودي كه توان شيطوني نداشتي براي همين دراز كشيدي به پنج دقيقه نكشيد كه خوابت برد اينقدر خسته شده بودي كه وقتي خوابيدي تا خود صبح خواب بودي و بيدار نشدي.
عكسا در ادامه مطلب (ببخشيد خيلي طولاني شد آخه دلم نمي اومد از لحظه ايش بگذرمو ثبتش نكنم)
اينم يكسري عكس از روز به ياد موندنيه سرزمين عجايب (طفلي خاله چند تا عكس كه انداخت دوربينش شارژ تموم كرد و ديگه نتونست ازتون عكس بندازه ولي من دوربين به دست در همه صحنه ها فعال بودم البته به خاله قول دادم كه همه رو من توي سايت نذارم و يكسريشو براش ايميل كنم) البته كيفيت عكساي منم زياد خوب نشده به خاطر فضاي بسته اونجا.
اين عكسو جلوي در باغ وحش ازت انداختم وقتي منتظر خاله اينا بوديم
و اما عكساي بعد از ديدار
آريا و آرمان عشق خاله (يه نكته جالب ديگه اين بود كه وقتي مي خواستيم ازتون عكس بندازيم چه دوتايي چه تكي تا صدا مي كرديم تو دوربينو نگاه مي كردي (مي گم خودت حسابي براي خودت مهارت پيدا كردي از بس من ازت عكس انداختم) ولي حالا هر چي ما صداي آرمان مي كرديم مگه نگاه دوربين مي كرد تازه با هزار تا كلك يه نگاه مي نداخت اونم زود سرشو بر مي گردوند براي همين توي همه عكسا تو دوربينو نگاه كردي ولي آرمان نه)
آريا و آرمان در زمان دوستيشون
آريا و آرمان در حال جنگ
آريا منتظر كه آرمان پياده بشه بدونه هيچ جنگي
آريا و آرمان در حال ماشين سواري (آرمان خاله قربونش برم همچين خوشگل دنده عوض مي كرد كه آدم فكر مي كرد واقعا" داره رانندگي مي كنه)
اينم آرياي بيهوش بعد از يكروز شيطوني و خوشگذروني
اينم كادوي خوشگلي كه خاله جون زحمتشو كشيده بودن و برات خريده بودن و تو حسابي خوشحال شدي و ازش خوشت اومده بود (خاله مهربون دستت درد نكنه بابت همه چي و تمام زحمتايي كه كشيده بودي)