آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

گل پسر ماماني

يك روز خاطره انگيز با آرمان و آريا در سرزمين عجايب

1390/9/12 14:00
نویسنده : مامان معصومه
1,669 بازدید
اشتراک گذاری

نایت اسکین

عزيزم چند وقتي بود كه مي خواستيم با يكي از دوستاي خوبمون توي سايت قرار بزاريم تا از نزديك همديگه رو ببينيم و دوستيمونو مستحكم تر كنيم اما نمي دونم چرا نمي شد تا اينكه پنج شنبه اين طلسم شكسته شدو با هماهنگي قبلي قرار شد با همديگه بريم قلعه سحر آميز كه ما با خاله جون (مامان آرمان گل)جلوي مترو ارم قرار گذاشتيم آخه مي دوني ما قرار بود از كرج بيايم براي همين خاله جون محبت كردنو گفتن جلوي مترو مياين دنبالمون وقتي رسيديم هيچكدوم نتونستيم همديگه رو پيدا كنيم براي همين قرار دوممونو جلوي باغ وحش ارم گذاشتيم تو همش مي گفتي (مامان كي ايخواد بياد اوستم) وقتي از دور ماشين خاله نمايان شد تو خيلي خوشحال شدي همش مي گفتي (آخ جون ماشينه قرمز) درصورتيكه ماشين خاله قهوه اي رنگ بود.

 وقتي همديگه رو ديديم خاله جون كه درست عين تصوراتم بود مهربون و خوش برخورد و خوشرو آرمان جون هم درست مثل عكساش بود البته يكم ريزه تر بود نسبت به شما ولي خيلي دوست داشتني بود من كه حسابي عاشق حرف زدن بامزش شدم آخه خيلي بامزه كلماتو اِدا مي كرد خاله جون هم زحمت كشيده بودن و براي تو يه هواپيما خريده بودن كه تو حسابي جذبش شده بودي بطوريكه ديگه يادت رفته بود با آرمان حرف بزني لم داده بودي توي ماشين و هواپيماتو نگاه مي كردي.

 

وقتي رفتيم قلعه سحر آميز راهمون ندادن گفتن كه صبح ها مخصوصا"‌مهد ها و مدارسه در صورتيكه خاله جون قبلا"‌زنگ زده بود (اينم از جواب دهي دقيقشونه ديگه) براي همين راه افتاديم سمت سرزمين عجايب تو اولين بارت بود مي رفتي اونجا ولي مثل اينكه آرمان جون اونجارو خوب مي شناخت توي تيراژه وال رفتيم غذا بخوريم سر غذا شما دوتا شيطونك اول مشغول خوردن سيب زميني شدين وقتي غذاي اصلي اومد آرمان جون ديگه لب به غذا نزد مامان گلش مي گفت مثل اينكه غذاش همينقدره واقعا" خيلي كم غذا خورد من هميشه فكر مي كردم تو كم غذايي ولي الان متوجه شدم كه نه تو خوب غذاتو مي خوري خاله طفلك چقدر با ذوق غذا خوردنتو نگاه مي كرد مي گفت خوش بحالت آريا خوب مي خوره آخراي غذا بود كه تو سر ني نوشابت يكم بد اخلاقي كردي كه آرمان جون مي خواست بياد بوست كنه ولي تو سر لج افتاده بودي و نمي ذاشتي آرمان هم فكر كرد داري باهاش بازي مي كنه بيشتر مي اومد سمتت ما هم كلي به اين حركتتون خنديديم .

بعد از ناهار رفتيم سراغ بازي اولش مشغول بازي با دستگاههايي شدين كه مناسبه سنتون نبود تا اينجاشم دوست بودين اما همين كه رفتيم سراغ بازي هاي مناسب سنتون ديگه دوستي رو گذاشتين كنار يكي دوتا از اسباب بازي هارو كه مي شد دوتايي سوار شين اما اونايي كه بايد نوبتي سوار مي شدين شما سوار شده بودين و پياده هم نمي شدين اينجا بود كه درگير شدين اول آرمان يه زهره چشمي نشون داد كه مامان مهربونش زود ازت جداش كرد و بردش سراغ يه اسباب بازيه ديگه ولي وقتي دوباره اومد تو همچنان سوار بودي كه باز منجر به درگيريتون شد كه اين سري تو زهره چشم نشون دادي و باز با مداخله ما جدا شدين خيلي جالب بود دعوا كردنتون.

سه تا از اسباب بازيهاتون هم ما باهاتون سوار شديم من كه اولين بارم بود باتو اسباب بازي سوار مي شم تو هميشه خودت تنهايي سوار مي شي براي همين همش فكر مي كردم الان بهمون مي خندن كه بعدش ديدم نه خيلي هم جالبه و خوش مي گذره براي همين تصميم گرفتم از اين به بعد به بهونه تو يه بازي هم من بكنم. ولي يكي از اونها تونل بود كه توشون عروسك بود كه خدارو شكر من سوار شدم چون تو از عروسكاش مي ترسيدي چشماتو بسته بودي و زير چشمي نگاه مي كردي. 

 

وقتي حسابي بازي كردين دوتاييتون به زور از محوطه بازي اومدين البته تو از يكسري از اين ماسكاي ترسناك ترسيده بودي و زياد گريه نكردي اما آرمان يكم گريه كرد تا بياد بيرون ولي اونم زود ساكت شد بيرون خاله جون مهربون باز زحمت كشيد و مارو تا جلوي در مترو رسون و از هم خداحافظي كرديم خيلي خوش گذشت و روز پر از خاطره اي بود و من از آشنايي با خاله و آرمان خيلي خوشحال شدم و اميدوارم كه تو آرمان در آينده دوستاي خوبي براي هم بشين .

وقتي اومديم خونه تو همچين با ذوق ماجرا رو براي بابايي و مامان هما كه خونمون بود تعريف مي كردي بعد از تعريفاتت اينقدر خسته بودي كه توان شيطوني نداشتي براي همين دراز كشيدي به پنج دقيقه نكشيد كه خوابت برد اينقدر خسته شده بودي كه وقتي خوابيدي تا خود صبح خواب بودي و بيدار نشدي.

 

عكسا در ادامه مطلب (ببخشيد خيلي طولاني شد آخه دلم نمي اومد از لحظه ايش بگذرمو ثبتش نكنم)

آرمان و آريا

اينم يكسري عكس از روز به ياد موندنيه سرزمين عجايب (طفلي خاله چند تا عكس كه انداخت دوربينش شارژ تموم كرد و ديگه نتونست ازتون عكس بندازه ولي من دوربين به دست در همه صحنه ها فعال بودم البته به خاله قول دادم كه همه رو من توي سايت نذارم و يكسريشو براش ايميل كنم) البته كيفيت عكساي منم زياد خوب نشده به خاطر فضاي بسته اونجا.

اين عكسو جلوي در باغ وحش ازت انداختم وقتي منتظر خاله اينا بوديم

آريا

و اما عكساي بعد از ديدار

آريا و آرمان عشق خاله (يه نكته جالب ديگه اين بود كه وقتي مي خواستيم ازتون عكس بندازيم چه دوتايي چه تكي تا صدا مي كرديم تو دوربينو نگاه مي كردي (مي گم خودت حسابي براي خودت مهارت پيدا كردي از بس من ازت عكس انداختم) ولي حالا هر چي ما صداي آرمان مي كرديم مگه نگاه دوربين مي كرد تازه با هزار تا كلك يه نگاه مي نداخت اونم زود سرشو بر مي گردوند براي همين توي همه عكسا تو دوربينو نگاه كردي ولي آرمان نه)

آريا و آرمان

آريا مامان

آريا و آرمان در زمان دوستيشون

آرمان و آريا

آريا و آرمان در حال جنگ

آريا و آرمان

آريا

عشق مامان

عشق مامان

عشق مامان

آرياي مامان

آريا منتظر كه آرمان پياده بشه بدونه هيچ جنگينیشخند

آريا و آرمان

آريا

آريا

آرياي مامان

آريا و آرمان در حال ماشين سواري (آرمان خاله قربونش برم همچين خوشگل دنده عوض مي كرد كه آدم فكر مي كرد واقعا" داره رانندگي مي كنه)

آريا و آرمان

آريا عشقم

اينم آرياي بيهوش بعد از يكروز شيطوني و خوشگذروني

عزيز مامان

اينم كادوي خوشگلي كه خاله جون زحمتشو كشيده بودن و برات خريده بودن و تو حسابي خوشحال شدي و ازش خوشت اومده بود (خاله مهربون دستت درد نكنه بابت همه چي و تمام زحمتايي كه كشيده بودي)

هواپيما

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (31)

مامان دیانا
12 آذر 90 13:52
سلام خانومی همیشه به گردش خیلی خوش گذشته مگه نه؟


جاتون حسابی خالی بود خیلی خوش گذشت
خاطره مامان بردیا
12 آذر 90 14:12
به به می بینم که حسابی خوش گذشته.. عکسا هم خیلی قشنگه


جاتون خالی
مامان حسین
12 آذر 90 14:46
سلام
اریا جون حسابی خوش گذشته...همیشه شاد باشی گلم


مرسی خاله جون جای دوستای دیگمون مثل شما خالی بود
نارینه
12 آذر 90 16:37
چه کار خوبی کردید که پاتون رو از دنیای مجازی فراتر گذاشتید (جمله بندی رو داری !!)

امیدوارم دوستیتون روز به روز مستحکمتر بشه


آره خداییش کیف کردم با این جمله بندیت
مرسی عزیزم
مامان حسنی
12 آذر 90 19:00
سلام لهی خدا هردوشون را حفظکنه چقدرنازن
تولد حسنی هم گذشت زود بیایین


مرسی عزیزم
تولد حسنا جونم هم مبارک
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
12 آذر 90 19:03
سلام.وااااااااای خوش به حالتون.جای ماهان تو این قرار پسرونه -مادرونه خالی.


واقعا"‌جاتون خالی فکر کنم بیشتر از پسرا ما مادرا ذوق و شوق داشتیم و خوشحال بودیم
مامان هانیه سادات
12 آذر 90 22:25
سلام.
ممنون بابت راهنمایی خوبت.حتما پروسپانو میخرم.1 هفته ست بچه م سرفه میکنه.
عکسا خیلی قشنگ بودن.خوش به حال آریا جون.کاش منم اونجا بودم.
یه عالمه بوووووووس واسه جیگر خاله.


عزیزم امیدوارم هانیه جون زود زود خوب بشه
واقعا"‌جاتون خالی بود کاش بودین خیلی خوش گذشت
مامان آرمان
13 آذر 90 0:17
سلام سلام صد تا سلام.
ممنون که زحمت کشیدی و عکسها را برام ایمیل کردی.دست گلت درد نکنه چون پستم را کامل کرد.
برات یک خصوصی گذاشتم.


خواهش می کنم گلم
مامان آرمان
13 آذر 90 0:26
همیشه این خاطره خوب به یادمون خواهد ماند.
دوستتون داریم خیلی زیاد


واقعا"‌جزوه یکی از شیرین ترین خاطرات زندگیم ثبت شده
ما هم دوستون داریم خیلی زیاد
مامان رها
13 آذر 90 9:17
سلام معصومه جون عزیزم همیشه به گردش حسابی به آریا جون گذشت دیگه


هم به آریا خوش گذشت هم به مامان آریا خیلی خوش گذشت
مامان نازدونه ها
13 آذر 90 10:20
همیشه به گردش وثبت خاطرات خوش


مرسی عزیزم جاتون خالی
مامان رهام
13 آذر 90 12:16
هميشه شاد باشيد.
مامان نيكان و روهان
13 آذر 90 15:01
واي چه كار خوبي كردي هم خودتون و هم كوچولوهاي قشنگتون از اين لحظات نهايت استفاده و لذت را برديد كاشكي من هم يه ذره وقت براي خودم و با ديگران دوستان داشتم ولي هيچ وقت اون لحظه نميآد و نميدونم كي خواهد آمد... از عكسهاي كوچولوها حسابي لذت بردم . مجكرم

واقعا"‌خيلي خوش گذشت به نظر من ارزششو داره كه آدم با تمام مشكلات و مشغله ها يه همچين وقتايي براي خودش جور كنه
اميدوارم براي شما هم هرچه زودتر وقتش پيدا بشه
مامان ماهان
13 آذر 90 15:39
معصومه جونم همیشه به گردش عزیزم
وای چقدر باحال قرار وبلاگی


جاتون خالي بود
مریم(مامان روشا)
13 آذر 90 16:05
الهی خاله قربون اون شکلت بشم با زهر چشم گرفتنت ایشالا همیشه به گشت باشید جای مارو هم خالی کنید


جاي شما حسابي خالي بود عزيزم
nnn
13 آذر 90 17:05
سلام.وب جالبی دارید.خوشحال می شم به وب منم سری بزنید و آهنگی رو که قرار دادم دانلود کنید.منتظرم
مامان احسان
14 آذر 90 11:34
اپم دوست مهربونم و منتظر شما ممنون که به یاد ما بودی آریا رو ببوسسسسسسسسسس
مامان آرمان
14 آذر 90 14:05
ما در ره عشق نقض پيمان نکنيم گر جان طلبد دريغ از جان نکنيم دنيا اگر از يزيد لبريز شود ما پشت به سالار شهيدان نکنيم
انا
14 آذر 90 23:27
خوشحالم بهتون خوش گذشته همیشه به تفریح و شادی
تعطیلات خوش بگذره بهتون
ببخشید دیر اومدم لینکتون کردم خانومی


منم لينكتون كردم
مامان پریسا
15 آذر 90 8:14
سلام چه جالب من هم یه بار یه همچین دیداری با یکی از مامانهای وبلاگ نویس داشتم. خیلی خوب بود.
تشریف بیارید آپم گلم. ایشالله بتونیم از نزدیک همدیگه رو ببینیم.


اين ديدارها خيلي جالبو قشنگو خاطره انگيزه
به اميد اون روز
تینا بیدی
15 آذر 90 10:24
الهی خوش باشه گل پسری همیشه
مامان زینب
16 آذر 90 9:25
من که خیلی خوشحال یشم دوستای مجازیم رو ببینم از نزدیک



من عاشق اينم كه دوستي هاي مجازي رو به دنياي واقعي بكشيم و از در كنار هم بودن لذت ببريم
مامان امیر علی
16 آذر 90 13:06
به به چقدر عکسها و خاطراتتون جالبو قشنگ هستند .هر دو پسر ماشاله ناز و خوش تیپ کادوهای قشنگتون هم مبارک .جای ما خالی خوشحالم که به شما خوش گذشته همیشه شاد و سلامت باشین .


جاتون واقعا"‌خالي بود ان شاالله دوباره برنامه ميچينيم سه تايي مي ريم اگه موافق باشين
مامان امیر علی
16 آذر 90 13:07
این بچه ها باعث تمام دوستیهای قشنگ می شن .ایشاله همیشه دو ستان خوب باقی بمونید .


مرسي عزيزم
مریم (مامان روشا)
16 آذر 90 15:04
سلام سلام صدتا سلام به گل پسر و مامان مهربونش دوستتون دارم و میبوسمتون


X[hrX
]

مامان پارسا
16 آذر 90 16:05
حساااااااااااااااااااااااااااااابی کیف کردیا شازده پسر وروجک واقعاًحرفه ای تو دوربینو نگاه میکنه قالب جدیدتون هم مبااارک
مامان پارسا
16 آذر 90 23:20
دوباره قالبو عوض کردی


معصومه مامان سهند
17 آذر 90 13:14
امیدوارم همیشه خوش و خرم باشید و لحظات شاد زندگیتون زیاد باشه
مهرانه مامان مهرسا
19 آذر 90 9:55
سلام هميشه به شادي و گردش عزيزم
فهیمه مامان پرهام
19 آذر 90 15:56
همیشه خوش باشین عکس اولی چه ماه بود
وحیده مامان پارسا
28 آذر 90 10:29
چه روز شادی .خوشبحال بچه ها