دل نگراني
عزيزم چند وقتي هست كه خيلي نگرانتم نگرانه حالَت هات، شبا كابوس مي بيني و تا صبح هذيون مي گي كه اين خيلي باعث نگرانيه ماماني شده و سخت پيگيرم براي حل اين مشكل كه چرا شبا توي خواب دچاره همچين حالت هايي مي شي و دومين نگرانيه مامان اينه كه دوباره چند وقتيه كه خود به خود خون دماغ مي شي چند وقت پيش اين اتفاق برات افتاد كه كلي آزمايش ازت گرفتن آخرشم به هيچ نتيجه اي نرسيدن و گفتن هيچ چيزي نشون نمي ده نمي دونم چرا دوباره داري خون دماغ مي شي ديگه واقعا" واقعا"دارم كم مي يارم بابايي هم طفلي خيلي ناراحته ولي باز مامانو دلداري مي ده كه نگران نباش چيزي نيست ولي من نگراني رو توي چشاش مي بينم.
آخه نمي دوني وقتي خون دماغ مي شي و خودت مي ترسي و ناراحتي از اينكه خون دماغ شدي من چه مي كشم اون صحنه رو مي بينم و تند تند بايد دستمال كاغذي بردارم تا خون بينيتو پاك كنم تا تو كمتر خونشو ببيني،بغلت كنم كه زياد تكون نخوري بعد با بغض بهت بگم كه چيزي نيست عزيزم نترس ولي خودم ترس توي تمومه وجودم هست يا اينكه وقتي شبا توي خواب از كابوسايي كه مي بيني شروع مي كني به هذيان گفتن يا گريه كردن مامان چه ميكشم بيدارت مي كنم آب بهت مي دم بعضي وقتاهم بغلت مي كنم و همونطوري كه توي گوشت زمزمه مي كنم از عشق و دوست داشتنت از اينكه عزيزم نترس مامان هميشه كنارته تا تو به خواب مي ري و من ساعت ها به صورتت نگاه مي كنم بعضمو توي گلو خفه مي كنم اصلا"متوجه نمي شم كه صبح شده و داره صداي اذان پخش مي شه بعد مي زارمت توي تختتو و دست به دعا مي شم و سر سجاده با اشك از خدا هيچ چيزي جز سلامتي تو نمي خوام،عزيزم حتي نوشتن اين موضوع هم باعثه بغضم مي شه.
خدايا تمام اميدم به توست همون طور كه تا به حال در مورد آريا نا اميدم نكردي اينبار هم نا اميدمون نكن.