آرياي راستگو
سلام به فرشته کوچولوی مهربونه خودم
جمعه صبح که از خواب بیدار شدی سینت خروسکی بود برای ناهارت سوپ درست کردم تا ببینم اگه حالتش وخیم تر نشد دیگه نبرمت آمپول بزنی ولی عصری وضعیتت بهتر که نمی شد بدتر هم می شد برای همین غروب با بابايي رفتيم هم يه دوري بزنيم هم آمپولتو بزنيم به بابايي گفتم اول بريم براي آريا يه جايزه بخريم بعد بريم سمته درمانگاه، جايزه به انتخاب خودت يه ماشين خريدي توي راه من داشتم به بابا مي گفتم زود بريم درمانگاه تا يكي هنوز داغه جايزشه آمپولشو بزنيم كه تو به من گفتي (منو ميگي) منم خندم گرفت گفتم نه ماماني تو رو نمي گم كه گفتي (نخيرم منو مي گي من آمبول نمي زنم) منم گفتم چرا فكر مي كني كه تورو مي گم كه تو گفتي (براي اينكه آيزه براي من اَريدي منم آمبول نمي زنم گريه مي كنم) منم از زرنگيت خندم گرفته بود بابايي هم گفت ديگه نمي شه سرشو كلاه گذاشت. توي درمانگاه هم موقع آمپول زدن تزريقاتو گذاشتي روي سرت از بس كه گريه كردي وقي بغلت كردم توي سالن نشستم تا ساكت بشي يه خانومي اومد كه دلداريت بده بهت گفت آفرين چه پسر شجاعي كه اصلا"گريه هم نكرده كه تو خودتو توي بغلم قايم كردي و با بغض گفتي (چرا گريه كردم ولي كم گريه كردم) خانومه هم كه ازت خوشت اومده بود بهت شكلات داد كه اينم جايزه اينكه گريه نكرده تو هم نمي گرفتي وقتي بهت گفتم بگير مامان جايزته گفتي (آيزه نيخام چون گريه كردم)خانومه هم گفت چه پسر راستگويي پس اين شكلات جايزه اينكه پسرمون دروغ نمي گه اينو كه گفت تو شكلاتو قبول كردي.قربونه پسر راستگوم برم
من با دوستام رفته بودم خريد براي خودم مانتو خريده بودم وقتي شب كه مانتوم و داشتم به بابايي نشون مي دادم بابايي براي اينكه سر به سر من بزاره داشت الكي ازش ايراد مي گرفت كه مثلا"چقدر روش كار شده يا مثلا"چرا اين رنگي بعد مي خنديد چون مي دونه من خيلي لجم در مياد كه از خريدام الكي ايراد بگيره جاي اينكه تعريف كنه البته مي دونستم كه داره سر به سرم مي ذاره(چون هميشه لباساي بابايي هم به سليقه من خريد مي شه و بابايي هميشه گفته من از سليقت خوشم مي ياد) كه تو برگشتي خيلي بامزه گفتي (ماماني بابا دوروگو مي گه مانتوت خيييييييييييييييييلييييييييييييييي اَشنگه) كه منم به بابايي گفتم از آريا ياد بگير تو هم عاشقه اين جمله اي بيشتر وقتا مي گي (مامان بگو از من ياد بگيره) خلاصه اينكه بابايي هم بعد از اينكه تو اونجوري گفتي اقرار كرد كه مانتوم خوشگله و داشته سر به سرم مي ذاشته كه تو با دعوا بهش گفتي (چرا سرتو به سره مانم مي آشتي مامانمو اذيت نَتون گوناه داره) كه بابايي هم معذرت خواست تا شما ببخشيش تو هم بعد از اينكه با اصرار بهش مي گفتي (گول بده ديده اذيت نَتوني پسره خوبي باشي از من ياد بگير) وقتي بابايي قول داد شما هم كوتاه اومدي فرداي اونروزم وقتي مي خواستيم بريم بيرون تو به من گفتي (مامان اون مانتو خوشجلتو بفوش) منم به خاطر اين همه مهربونيت بوست كردم گفتم اون سرد مي شه عزيزم يه روز ديگه اونو مي پوشم.
پنج شنبه اي هم به اتفاق بابايي و دايي عابدين رفتيم پاركه شادي توي قيطريه خيلي بهت خوش گذشت تقريبا" تمام اسباب بازي هايي كه مناسبه سنت بود رو سوار شدي طبقه عادته هميشت هم وقتي اتاق گريمه كودك و ديدي خودت بدو بدو رفتي نشستي تا گريمت كنن همچين هم با محارت نشسته بودي پلكم نمي زدي گريموره اينقدر خوشش اومده بود كه نگو شام هم بيرون خورديمو برگشتيم خونه حسابي بهت خوش گذشته بود و خسته شده بودي همش مي گفتي (مرسي كه منو آبرده بودين پارك خوب بود)
نصف شب از صداي مامان مامان كردنات بيدار شدم ديدم سرتو از تخت آويزون كردي هي مي گي (مامان ماماني) وقتي بهت گفتم چيه عزيزم چي مي خواي توي خواب و بيداري گفتي (ماماني بوس ايخوام)لباتم غنچه كرده بودي و هي مي گفتي (ماماني بوس ايخوام) منم اومدم يه بوسه محكم از لباي خوشگلت كردم وقتي بوست كردم دوباره دراز كشيدي و خوابيدي اينقدر اين بوس به ماماني مزه داد كه نگو قربونت برم كه توي خوابم به ياد ماماني.
عكساي آريا توي خانه ي شادي
آريا توي صف ماشيناي رالي تا دايي بليط براش بگيره
آريا با جايزه اي كه از بازي اسكي فضايي نصيبت شد البته يه مبلغي سر گذاشتيم تا جايزه دلخواهت و بگيري
آريا بعد از گريم
آريا منتظر شام