آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

گل پسر ماماني

اولين مهماني افطار

پنج شنبه:چون اولين پنج شنبه ماه رمضان بود  مهمون براي افطار دعوت كردم خداييش هم تو پسر خوبي بودي و زياد اذيتم نكردي خداروشكر سر دردم هم عود نكرد تونستم به تموم كارام برسم ساعت پنج بود كه عمه نرگس و مامان بزرگ شفيقه و خاله فريبا اومدن البته مامان بزرگ هما خونمون بود ظهر اومده بود كه كمك ماماني كنه ساعت شش هم خاله زهرا اينا اومدن كه باز خاله زهرا شرمندمون كرد و برات يه تفنگ بن تني و يه كيف دستي بن تن و كلي هم برچسب بن تني برات خريده بود كه تو كلي خوشحال شدي شروع كردي بازي كردن البته فقط با محدثه با كيان اصلا" كنار نمي ياي و همش باهاش لج مي كني نمي دونم چرا شايد بخاطر اينه كه عمه و ماماني شفيقه خيلي پشت كيانو مي گيرن ولي...
17 مرداد 1390

بازگشت آريا از سفر

سلام سلام ما برگشتيم جاي همگي دوستان خالي بود خيلي خوش گذشت و دلمون حسابي براتون تنگ شده بود موقع زيارت هم همتون و دعا كرديم   ماه مبارك رمضان بر همگي مبارك اميدوارم طاعات و عباداتتون قبول درگاه الهي باشه   سفر ما هم بالاخره به پايان رسيد و خدا رو شكر به خوبي و خوشي تموم شد و خيلي خوش گذشت همسفرامونم (خاله سميرا و عمو اكبر- دايي عابدين) همگي راضي بودن و بهشون خوش گذشته بود به تو شيطونكم كه حسابي خوش گذشت هر روز گردش و تفريح و شيطوني تازه خاله سميرا و عمو اكبر با دايي عابدين هركدومشون به دلايل مختلف كلي برات جايزه خريدن كه تو حسابي كيف كردي ديگه تا يه چيزي مي شد مي گفتي (من پسر خوبيم) اي...
12 مرداد 1390

آريا و شيطونياش

  تازگي ها ياد گرفتي ماماني وقتي مثلا" دعوات مي كنم هرچي من مي گم تو هم با همون ژشت به من مي گي اينقدر اينكارو مي كني كه من خندم مي گيره و تو هم مي زني زير خنده مثلا" وقتي كه اسباب بازي هاتو مي ريزي و جمع نمي كني منم هرچي بهت مي گم گوش نمي كني و تازه بازم مي خواي بري اسباب بازي بياري من يكم اخم مي كنم و مي گم من:چرا اسباب بازي هاتو ريختي زمين جمع نمي كني آريا:عرا اسباب بازيها رو جمع ايكني (چرا اسباب بازي هارو جمع مي كني) من: براي چي اذيت مي كني مامانو هان آريا با اخم: براي چي اذيت نمي كني مامان و هان و اين داستان ادامه داره تا جائيكه من ديگه تحمل نمي كنم و مي زنم زير خنده   خاله زهرا اينا...
3 مرداد 1390

مسافرت

من و آرياي گل برای تعطیلات تابستاني داریم میریم           مشهد مقدس  وقتی برگشتیم  با عکسا و خاطرات جدید میایم.......... و به تمام دوست جونام سر میزنم...            الهی این تابستان و تعطيلاتش به همه خوش بگذره    تا بعد باي باي ...
3 مرداد 1390

آريا بن تن مي شود

چهار شنبه با خودم آوردمت اداره چون روز عكس آتليت بود براي تولدت، پرهام هم اومده بود كلي توي اداره آتيش سوزوندين عصري رفتيم آتليه براي عكس،عكساتون خيلي خيلي خوشگل شدن ولي اونجا يه دوبار سرت خورد به تيزي ميز كه يكدفعش خيلي بد خورد تو هم از گريه ضعف كردي من حسابي ترسيده بودم وقتي داشتيم برمي گشتيم خونه تو گفتي( مامان بالا دارم ) يعني حالم داره بهم مي خوره منم كنار جوي آب نگهت داشتم كه مثلا" بالا بياري البته مي دونستم الكي مي گي ولي چشمت روز بد نبينه كه نمي دونم چي شد تو يكدفعه چرخيدي سمت خيابون كه تعادلتو از دست دادي و افتادي وسط خيابان منم چنان جيغي از ترس زدم كه نگو خدا با من يار بود كه زود از توي خيابون جمعت كردم وگرنه همون لحظه يه م...
3 مرداد 1390

ترس آريا

ماماني اول از همه بگم منو ببخش آخه مي دوني قبلا" گفتم كه تو از آقا مخملي مي ترسيدي چهارشنبه باز طبق قول قرارمون با مامان پرهام بعد از مهد رفتيم خانه بازي موقع برگشت از اونجايي كه تو يكم اهل گردش و تفريحي باز شروع كردي گريه كه خونه نريم توي راه پله كه داشتيم مي رفتيم من چشمم خورد به يه گيلاس له شده و از اونجا كه تو با گريه هات رفته بودي روي اعصابم (آخه خسته از سر كار اومدم دنبالت دوساعتم برديمتون بيرون گردش حالا موقع برگشت هم تو باز بهونه مي گرفتي) گيلاس و نشونت دادم گفتم ببين آقا مخملي ني ني رو خورده ني ني پسر خوبي نبوده حرف مامانشو گوش نداده مخملي هم خوردتش اونجا موفق شدم و تو ساكت شدي اما نمي دونستم چي كار كردم رفتيم خونه وقتي شب ...
3 مرداد 1390

شربت نخوردن آريا و عصبانيت مامان

ديروز كه مهد اومدم دنبالت جايزتو گرفته بودي خوشحالو خندان اومدي گفتي (ماماني پسراوبي بودم آله مژگان آيزه داده) بعد مربيتون اومد بهم گفت كه توي مهد تب داشتي اون ها هم پاشويت كرده بودن براي همين از همون طرف راهي دكتر شديم كه تو وقتي فهميديم مي خوايم بريم دكتر همش مي گفتي (من عريض نيستم نريم دوكتر) منم براي اينكه بهونت كم تر بشه گفتم وودي و باس كه جايزه گرفتي مريضن اونارو مي خوايم ببريم دكتر توي مطب دكتر هم همش داشتي از ووديت مي پرسيدي (وودي اوجات درد ايكنه آلا داري) وودي كجات درد مي كنه بالا داري تا اينكه نوبت ما شد و از اونجا كه تو از دكتر مي ترسي موقع معاينه همش گريه كردي كارمون كه تموم شد داروهاتو گرفتيم و رفتيم سم...
29 تير 1390

آريا

سخني از زبان آريا (سلام به خاله هاي و دايي هاي مجازي گلم كه نديده خيلي دوستشون دارم مي خوساتم بگم كه كد من توي مسابقه ني ني هاي شگفت انگيز 22 زحمت بكشين و بريد ببينيد و اگه به نظرتون من يكم شگفت انگيزم بهم راي بدين و اگه ني ني هاي خوشگلتونو توي مسابقه شركت دادين كدشون و به مامانم بگين تا اونم بره راي بده خوب ني ني هاي شما دوست جونياي منن ديگه ) اينم آدرس سايت http://news.niniweblog.com/post69.php توي قسمت دپارتمان مسابقات مسابقه ني ني شگفت انگيز ديروز رفتم يكسري ديگه از حيوانات كه دوست داري رو برات خريدم به خاطر همين يه كوچولو دير رسيدم مهد كودك دنبالت اولش يكم باهام قهر كردي ولي وقتي حيووناتو د...
28 تير 1390

آريا فروشنده مي شود

عيد منجي عالم بشريت رو به تمامي دوستان تبريك مي گم (عيد همگي مبارك)   شنبه شب براي خودت مغازه اسباب بازي فروشي راه اندازي كردي تو شدي فروشنده دايي عابدين هم مامان و خريدار ولي وقتي تنها مي اومد خريد تو مي گفتي (برو ني ني بيار) اينجا بود كه بابايي هم مي شد ني ني تا ساعت دوازده شب داشتي اين بازي رو مي كردي ديگه همه خسته شده بوديم الي تو جالب اينجا بود كه وقتي يه اسباب بازي ازت مي خواستيم بخريم قيمتشو كه مي پرسيديم تو مي گفتي (سه تومن) البته اين قيمت تموم اسباب بازيهات بود قربونت برم از بس ارزون فروشي وقتي هم اسباب بازي رو مي خريديم تو مي گفتي (ادش آطري بندازم) بعد خيلي بامزه ادا در مي آوردي كه داري باطري مي ...
27 تير 1390