آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

گل پسر ماماني

يك پيوند عاشقانه

ماماني پنج سال پيش توي هميچين روزي من و بابايي با هم ديگه پيوند بستيم كه هميشه و در همه حال در خوبي و خوشي در سختي ها و مشكلات در كنار هم و يار و ياور هم باشيم براي هم قسم خورديم كه هر دوتامون يكي بشيم و زندگيمونو بسازيم درست پنج سال پيش عروسيمون بود بابايي كه اومد آرايشگاه دنبالم چشمهاش از شادي برق مي زد منم خيلي خوشحال بودم كه قراره از فردا زندگي دونفرمونو شروع كنيم بعد با فيلمبردار رفتيم باغ و آتليه به نظر من بهترين لحظات همون موقع ها بود شيطنت ها و شوخي هاي دونفريمون خيلي لحظات شاد و خوبي بود بعد از باغ رفتيم سر مراسم تا آخر شب پاي كوبي و شادي همه توي شادي ما سهيم شدن البته ماماني بگم كه اون موقع من يه غصه داشتم اونم اينكه...
8 شهريور 1390

اسباب بازي هاي ني ني گوگولي بودن آريا

ماماني بالاخره خريداي تولدت تموم شد كادوتم ديروز خريدم ديگه واقعا" خسته شدم باور نمي كني هرسال يك ماه مونده به تولدت من شروع مي كنم ديگه خاله زهرا هميشه منو مسخره مي كنه مي گه چه خبرته كو تا تولد آريا ولي باور كن با اينكه يكماه زودتر شروع مي كنم هميشه وقتم كم مي يارم الان خريدات تموم شد فقط مونده كيك و ميوه تازه از يه روز قبل تولدت كلي كار دارم   تميز كردن خونه، درست كردن غذا ها، دسرها، تزئين خونه و كلي كار ديگه تازه اونم دست تنها خدا كنه كه تولدت خوب بشه و تو خوشت بياد اونوقته كه خستگي از تن مامان در مياد.   ديروز ماماني رفتي سراغ كمدت كه اسباب بازي هاي قديمت و لباساي كوچولوييتو گذاشته بودم از توش ي...
7 شهريور 1390

stop بازي آريا

توي ايام ماه رمضان اصلا نتونستيم ببريمت پارك يا جايي براي گردش اميدوارم ماماني و بابايي رو ببخشيد آخه حق بده آدم وقتي روزه مي گيره تا قبل از افطار كه بايد كارارو كني و وسايل افطار و حاضر كني بعد از افطارم كه سنگين مي شي و مي شيني پاي سريالاش حالا بگذريم كه افطاري دادن و افطاري رفتنم هست.   پنج شنبه جمعه اين هفته كه اصلا" هيچ جا نرفتيم چون بابايي پنج شنبه خيلي دير اومد خونه ولي تا دلت بخواد خودم باهات بازي كردم يه بازي جديد كه از توي مهد ياد گرفته بودي stop بازي بود به اين طريق كه من بايد برات آهنگ مي زدم تو هم مي رقصيدي بعد كه من آهنگ و قطع مي كردم تو همونجوري كه داشتي مي رقصيدي وايميستادي&nb...
5 شهريور 1390

آريا كوچولو

  چند وقتي بود كه خونه خاله زهرا اينا كالسكه عروسك محدثه رو ديده بودي و خيلي هم ازش خوشت اومده بود و همش مي گفتي (آلسته=كالسكه كه محدثه داره برام ايخري پسر خوبيم) منم مي گفتم آره توي كتابتم كه عكسشو مي ديدي مي گفتي (مامان آلسته محدثه من ندارم) تا اينكه يكشنبه با بابايي رفته بوديم بيرون از جلوي اسباب بازي فروشي كه رد شديم به بابايي گفتي (بابا برام اسباب بازي ايخري) بابايي هم يه آره بلند بالايي بهت گفت و دست در دست هم وارد مغازه اسباب بازي فروشي شدين از شانس تو هم كنار مغازه كالسكه عروسك چيده بود تو هم گير دادي كه (آلسته مي خوام) منم هركاري مي كردم كه ماماني اين دخترونست ولي تو گوش نمي داد...
1 شهريور 1390

شب قدر

شهادت مولای متقیان ،امام علی (ع) محضر امام عصر (عج) و شما دوستان عزیز تسلیت باد   ناله كن ای دل به عزای علی گریه كن ای دیده برای علی كعبه ز كف داده چو مولود خویش گشته سیه پوش عزای علی عمر علی، عمره ی مقبوله بود هر قدمش سعی و صفای علی دیده زمزم، كه پر از اشگ شد یاد كند، زمزمه های علی تیغ شهادت سر او را شكافت كوفه بود، كوه منای علی عالم امكان شده پر غلغله چون شده خاموش صدای علی نیست هم آغوش صبا بعد از این پیك ظفر بخش لوای علی منبر و محراب كشد انتظار تا كه زند بوسه به پای علی ماه دگر در دل شب نشنود صوت مناجات و دعای علی آه كه محروم شد امشب دگر چشم یتیمان ز لق...
30 مرداد 1390

نقاشي كشيدن مامان و رنگ كردن آريا

  اينروزا خيلي وقت كم مي يارم براي آپ كردن وبلاگت ماماني آخه ساعات كاريمون كم شده به خاطر ماه رمضان و حجم كاري زياد براي همين اصلا" نمي رسونم كه به وبلاگت سر بزنم و نظرات دوستاي خوبمونو تاييد كنم و وبلاگتو به آپ كنم ببخشيد ماماني.   اما خلاصه كارات اينكه تازگي ياد گرفتي دفتر و مداد رنگياتو مي ياري مي گي (ماماني تو نقاشي اكش من خطش بزنم) منظورت رنگش بكنمه ديگه كارم در مياد يه موقع مي بيني دوساعت نشستيم من نقاشي مي كنم و تو به يك چشم بهم زدن رنگش مي كني اونم چه رنگي. پنج شنبه از صبح روت كار كردم كه بريم موهاتو كوتاه كنيم اگه گريه نكني برات جايزه مي خريم آخه هروقت مي ري سلموني كلي گريه و زاري مي كني اخ...
29 مرداد 1390

خواب مامان

ديشب ماماني يه خواب بد ديدم خواب ديدم تو عزيز مامان مريضيه سختي داري و توي بيمارستان بستري هستي نصف شبي از ناراحتي از خواب پريدم ديگه هم خوابم نبرد  نمي دونم چرا اين خواب اينقدر برام حقيقي جلوه مي كرد نشستم و زل زدم به چهره معصومت كه توي خواب ناز بودي و اشك ريختم و از خدا خواستم اتفاقي برات نيفته و بلايي سرت نياد نمي دوني از ديدن اون خواب چه حالي داشتم  بعد از سحر و نماز صبح هم خوابم نبرد امروز صبح هم هنوز تاثيرش روم هست البته به اضافه بيخوابي ديشب فقط اميدوارم خدا خودش مراقبت باشه. ديروز برات يه نقاشي بن تن خريدم كه مثلا" تو رنگش كني اما نمي دونستم مي شه بلاي جون خودم و خودم مجبورم بشينم دوساعت وقت ب...
25 مرداد 1390

آريا شيطونك

  چهارشنبه:چون خاله زهرا افطاري دعوتمون كرده بود تالار مجبور شدم تورو با خودم بيارم اداره كه بعد از اداره بريم خونه خاله زهرا بعد موقع افطار بريم تالار توي اداره كه اينقدر آتيش سوزوندي كه نگو با خودت كلي وسايل بازي آورده بودي ميز خاله رويا چون باز تر بود بساطتو اونجا پهن كرده بودي با ماژيك تمام ميز و دستتو نقاشي كرده بودي توي قفسه كارمندا ماشيناتو چيده بودي ديگه حسابي شيطوني كردي موقع رفتن خونه خاله توي ماشين خوابت برد خاله زهرا جوني باز برات يه موتور بن تن خريده بود (مرسي خاله جون دوست داريم)عصري هم باهم رفتيم موزه حيوانات جالب اينكه اولش از حيوونا مي ترسيدين ولي وقتي بهت گفتم اينا خشك شدن تكون نمي خورن تو گفتي (يعني من نِيخ...
23 مرداد 1390

آريا و خونه بادي جديد

  ديروز ماماني رفتم برات خونه بادي خريدم خيلي وقت بود مي خواستم برات بخرم و توش توپ پر كنم تا بازي كني ولي نمي شد بالاخره طلسم شكسته شد و ديروز برات خريدم البته هنوز توپاي توشو نخريدم تا ببينيم كي طلسم شكسته مي شه و توپاشم مي خريم. وقتي اومدم مهد دنبالت تا جعبه رو دستم ديدي گفتي (اين مال منه تو اريدي) منم گفتم اين جايزته كه مي ياي مهدكودك و پسر خوبي هستي وقتي رفتيم خونه مشغول باد كردنش شديم تو هم مگه صبر مي كردي هي مي رفتي توش مي گفتي (پس چرا خونم گنده نمي شه) خلاصه اينكه وقتي تموم شد تمام بادكنكاتو ريختي توش و مشغول بازي شدي از توش بيرون نمي اومدي بعد مي گفتي (مامان آزم بادكنك بيار) شامتم توي باديت خوردي. شب موقع خ...
23 مرداد 1390

آريا و احساساتش

ديروز عزيز مامان براي اولين بار وقتي از مهد كودك اومديم خونه تو سراغ تلويزيون نرفتي تا كارتون ببيني براي همين من رفتم سراغ ماهواره تا يه نگاهي بعداز مدت ها به سريال هاش بندازم تو هم رفتي سر گرم بازي كردن شدي داشتم سريال اليسا كانال زمزمه رو نگاه مي كردم كه يه تيكه از سريال جرو بحث سر دوست داشتن بود كه پسره افتاد روي دختره و تند تند گفت كه من عاشقتم اينجا بود كه تو اومدي خودتو انداختي روي شكم من و تند تند گفتي (ماماني آشدتم آشدتم) بعد هم بوسم مي كردي منم هم از خنده داشتم منفجر مي شدم هم از تعجب اينكه چه زود روت تاثير داشت . شب بعد از افطار اول من نماز خوندم ماماني تو هم ايستادي نگام كردي تا بابايي باهات حرف مي زد مي گف...
18 مرداد 1390