يك پيوند عاشقانه
ماماني پنج سال پيش توي هميچين روزي من و بابايي با هم ديگه پيوند بستيم كه هميشه و در همه حال در خوبي و خوشي در سختي ها و مشكلات در كنار هم و يار و ياور هم باشيم براي هم قسم خورديم كه هر دوتامون يكي بشيم و زندگيمونو بسازيم درست پنج سال پيش عروسيمون بود بابايي كه اومد آرايشگاه دنبالم چشمهاش از شادي برق مي زد منم خيلي خوشحال بودم كه قراره از فردا زندگي دونفرمونو شروع كنيم بعد با فيلمبردار رفتيم باغ و آتليه به نظر من بهترين لحظات همون موقع ها بود شيطنت ها و شوخي هاي دونفريمون خيلي لحظات شاد و خوبي بود بعد از باغ رفتيم سر مراسم تا آخر شب پاي كوبي و شادي همه توي شادي ما سهيم شدن البته ماماني بگم كه اون موقع من يه غصه داشتم اونم اينكه...
نویسنده :
مامان معصومه
10:33