آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

گل پسر ماماني

مریضی مامان

گل پس مامان دیروز اداره نرفتم چون خیلی حالم بد بود بابایی صبح گفت می خوای آریا رو ببرم مهد بزارم خوب استراحت کنی یه نگاه بهت انداختم دیدم تو خواب نازی دلم نیومد گفتم نه نمی خواد بزار بمونه. اینقدر حال مامانی بد بود که نگو بابایی برام ماسک خریده بود بزنم که تو مریض نشی آخه تازه داری خوب می شی تو هم وقتی می بینی من ماسک زدم تو هم می خوای اونوقت ماسک برای تو بزرگه وقتی به صورت می زاری خیلی بامزه می شدی ولی مامانی حال نداشتم ازت عکس بندازم. دیروز تو پسرخیلی گلی بودی نمی دونم اینگار متوجه شده بودی من اصلا حال ندارم چون اصلا" اذیت نکردی شیطونی هم نکردی مامان قربون فهم و شعورت برم.فقط دعا می کنم تو دوباره مریض نشی قربونت برم ...
16 اسفند 1389

مامانی مریض

مامانی پنج شنبه تورو گذاشتم پیش دایی عابدین خودم رفتم خرید چون خیلی سرد بود تورو نبردم وقتی از خرید برگشتم دایی عابدین می گفت با هم رفتین حموم من پرسیدم گریه نکرد گفت نه دوساعت حموم بودیم بیرون نمی اومد من تعجب کردم. جمعه که ازخواب بیدار شدیم دیدم ای داد مامانی حسابی سرماخورده فقط دعا می کردم تو دوباره مریض نشی چون تازه داشتی خوب می شدی بابایی بهم گفت بخاطر بیرون رفتن دیروزته چون لباس گرم نپوشیده بودی خدارو شکر کردم که تورو نبردم تو پسر گلم اینقدر ماه بودی که اصلا اونروز اذیت مامان نکردی تازه اومده بودی سرمن و گذاشتی روپات می گفتی (مامان نازی مامان نازی) بعد با دستات نازمم می کردی بعد. با بابایی بازی می کردی همش ادای بن تن و در می آوردی...
14 اسفند 1389

عكساي آتليه

اينم يكسري عكساي آتليه كه با عمه و كيان رفته بوديم البته ماماني از كارش راضي نبودم چون كارش اصلا خوب نبود ولي چون مي خواستيم با كيان دوتايي بندازي و براي ماماني شفيقه چاپ كنيم مجبور بوديم بريم اونجا چون عمه نرگس تهران نمي تونست بياد (چون آتليه اي كه من هميشه از كوچيكي مي برمت اونجا و كارشم خيلي خوبه تهرانه) اينم عكساي گل پسر مامان اينم عكس دوتايي تون با كيان   ...
11 اسفند 1389

آريا در استراحت

ديروز ماماني بخاطر تو مجبر شدم بمونم خونه تا ببرمت دكتر چون صبح دوباره تب داشتي. وقتي بردمت دكتر اينقدر گريه كردي كه نگو چون از دكتر مي ترسي بعد از دكتر سرراه برات كارتون خريدم باز طيق انتخاب خودت بن تن و برداشتي داروهاتم سرراه خريدم و برگشتيم خونه عصر هم با عمهخ نرگس هماهنگ كرديم رفتيم عكساتون و از آتليه گرفتيم بعد هم رفتيم خونه ماماني شفيقه اونجا كلي بازي كردي همش مي گفتي (ان تنم) بعد دستتو نشون مي دادي مي گفتي (آتيش) بعدهم مثلا شليك مي كردي با كيانم لج مي كردي هرچي كيانن برمي داشت بازي كنه تو مي رفتي از دستش مي گرفتي مي گفتي (ماله منه) شبم كه اومديم خونه تا دوازده شب داشتي بن تن مي ديدي ديگه من نمي تونستم بيدار بمونم براي همين تلويزون و خ...
11 اسفند 1389

بن تن

يكشنبه بابايي از سركار كه اومد گفت حاضر بشين بريم بيرون يه چرخ بزنيم وقتي رفتيم بيرون جلوي مغازه كارتون فروشي تو گيردادي (آرتون) بابايي گفت بريم براش كارتون بخريم موقع انتخاب كارتون من هركدوم برمي داشتم نشونت مي دادم مي گفتي (نه ان تن) من متوجه نمي شدم چي مي گي بعد بهت گفتم هركدوم و مي خواي برو بردار ديدم مستقيم رفتي سراغ كارتون بن تن گفتم نه ماماني اين به درد تو نمي خوره سرياليه اما مگه تو به خرجت رفت حريفت نشديم كه تو هم يكريز مي گفتي (ان تن) تازه من متوجه شدم تو اسم كارتونو به جاي بن تن مي گي ان تن ديگه بابايي گفت خوب اينو مي خواد بزار برداره شام بيرون خورديم اومديم خونه زود كارتونتو دادي گفتي (مامان مصي آرتون ان تن) وقتايي كه مي خواي خو...
11 اسفند 1389

ناراحتي ماماني

دوشنبه صبح كه ماماني بيدار شدم برم سركار وقتي مي خواستم لباساي تورو بپوشونم ديدم تب داري بهت شربت دادم خوردي خيلي ناراحت بودم از اينكه بايد مي فرستادمت مهد كودك از كنارت نمي تونستم تكون بخورم نه مي تونستم بمونم خونه چون شنبه بخاطر مريضيه تو مرخصي گرفته بودم ديگه بهم مرخصي نمي دادن نه دلم مي اومد بفرستمت مهد كودك بابايي گفت من حواسم بهش هست برو ديرت نشه اما دلم نمي اومد ولي ماماني مجبور بود موقع وقتي خواستم در اتاق و ببندم بيدار شدي گريه كردي مامان مي كردي پشت در ايستادم ببينم اگه بابايي نتونه ساكتت كنه بيام تو ولي نيم ساعت بعد ديدم ساكت شدي منم با اعصابي خورد و ناراحت راه افتادم برم سركار ولي دلم همش پيش تو بود طي روزم تا الان بيست بار مهد...
11 اسفند 1389

آمپول خوردن آريا

شنبه ماماني سركار نرفتم چون تو گلم شبش تب داشتي من تا صبح بالا سرت بيدار بودم ساعت يازده هم خروسكت عود كرد (خروسك يه نوع تنگي نفسه كه تا سن هفت معمولا با بچه ها هست) هروقت تو اونجوري مي شي ماماني دلش مي خواد بميره زودي ماشين گرفتم بردمت درمانگاه آمپولي كه اينجور مواقع ميزني رو بهت زدم بعد تو همش گريه مي كردي مي گفتي (آقا اوخه) بعد جاي آمپولتو نشون مي دادي منم براي اينكه گولت بزنم گفتم آقارو دعوا كردم كه پسرم و اوخ كرده بعد يه سك سك برات خريدم و اومديم خونه برات سوپ درست كردم تو هم بهونه گير شده بودي از تو بغلم پايين نمي اومدي برات كارتون گذاشتم ظهر مي خواستم بخوابونمت گفتي (اصه) گفتم باشه ماماني بخواب تا برات قصه بگم گفتي (اصه هاپو) تا اومدم...
8 اسفند 1389

خريد عينك

پنجشنبه ماماني با خاله زهرا اينا رفتيم خريد اولش دايي عابدين تورو نگه داشت بردت توي پاساژ عقيق تا ماشين بازي كني ولي چون جايي كار داشت بايد مي رفت زنگ زد به ماماني بعد من اومدم دنبالت با خودم بردمت براي عيدي مربي هاي مهدكودكت كادو خريديم يه حوله تن پوش خوشگل برات خريدم و كلي چيز ديگه اما تو خريدها يه عينك هم برات خريدم وقتي عينك و زدي شدي يه تيكه ماه اينقدر قربون صدقت رفتم كه نگو يه عينكم براي محدثه خريديم با اين كه شب بود ولي مگه من حريف جنابعالي شدم كه عينكتو از روي چشماي خوشگلت برداري همونطوري راه مي اومدي بعضي وقتها هم عينك و يكم مي دادي بالا بعد دوباره مي ذاشتي رو چشمت محدثه هم از تو ياد گرفته بود اونم عينكشو برنداشت تازه همچين افاده هم...
8 اسفند 1389

خواب توی اداره

الان که دارم این مطلب و می نویسم مامانی تو تازه خوابت برده منم چون جایی نداشتم  پالتوم و انداختم روی موکتی که روش نماز می خوانیم تورو خوابوندم روش البته شانسن قبلا برات یه بالش خریده بودم که نیاورده بودم خونه که امروز اینجا به درد خورد به خاله هات گفتم اگه سر صدا نکنید گل پسر من تا ۴و ۵ می خوابه الان از دیوار صدا در میاد از خاله ها در نمی یاد فقط هراز چندوقتی یکی می یاد تو اتاق یکم سرصدا می کنن امیدوارم سیر خواب بشی قربونش برم اینم عکسش ...
4 اسفند 1389

اداره

امروز ماماني با خودش آوردتت اداره بماند تو راه خواب بودي و من كمر درد مردم كه بغلت كرده بود صبح تو اداره اول از همه خاله رويا يك سك سك خيلي بزرگ بهت داد تو هم خيلي خوشحال شدي بعد از صبحانه شروع كردي به خودي نشون دادن تا مي تونستي اتيش مي سوزوندي با خاله سميه يه سر رفتين اتاق يكي از همكاراي ماماني وقتي برگشتي ديدم تو جيباتو پر كردي از شكلات بعد خاله سميه گفت نشسته بودي با خجالت شكلاتارو دونه دونه ميذاشتي تو جيبت بعد موقع ناهار با خاله مهشيد رفتيم ناهار دست ماماني رو نمي گرفتي مي گفتي (مامان نه آله) بعد از ناهارم يكم كارتون ديدي بعد با خاله هات موشك درست كردي موشك بازي مي كردين تا الان كه مامان كلي از دست شيطونيات خسته شده خدا تا عصرشو بخير كن...
4 اسفند 1389