يه اتفاق
سلام عزيز مامان امروز يكمي ناراحتم از لحاظي هم خوشحال براي همين اول صبحي اومدم توي سايتت تا با نوشتن يكم خودم و تخليه كنم جريان از اين قراره كه چند وقتي بود همش مي گفتي (مامان چرا با ماشينه خودمون نمي ياي دونبالم) منم ديروز به سرم زد كه عصري با ماشين بيام دنبالت براي همين صبح با ماشين راهيه مترو شدم و ماشين جلوي در مترو پارك كردم و خودمم هم با مترو اومدم تهران تا بعد از ظهر از جلوي مترو ماشين و سوار شم و بيام دنبالت طي روز هم همش دلم شور مي زد و تمام مدت اعصابمو ريخته بود بهم تا اينكه عصري كه از مترو پياده شدم و با خاله مهشيد رفتيم سمت ماشين كه سوار شيم ديدم زير برف پاكنش يه يادداشته توي يادداشت يه تلفن و نوشته با اين شماره تماس...
نویسنده :
مامان معصومه
15:12