آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

گل پسر ماماني

فقط دورز ديگه مونده تا .....

سلام عزيز دل مامان مي دونم گل پسرم كه خيلي وقته برات مطلب نذاشتم اما خوب حق به ماماني بده يكسري درگيري ها و گرفتاري هام پشت سر هم افتاد و من از اينجا غافل شدم اينقدر مشغله فكري داشتم فكرم براي نوشتن كار نمي كرد امروز هم يه دليل مهم باعث شد كه بيام و برات بنويسم عشقم اونم نزديكي شدن به تولدته دورز ديگه مونده به بهترين روز براي من و بابايي كه خدا به ما لطف كرد و يه فرشته كوچولوي نازنازي بهمون داد تا بتونيم طعم شيرين پدر و مادر شدن و بچشيم . چهار سال پيش 23/6/87   ساعت 11:15 دقيقه درست روزي كه تو بدنيا اومدي روزي كه خدا احساس زيباي مادري رو توي وجود من زنده كرد روزي كه هرچند با ترس و دلهره و نگراني بو...
21 شهريور 1391

عكساي تولد سه سالگي شيطونكم

موقع تزئين خونه تو محدثه حسابي آتيش سوزوندين كلي هم اين وسط بادكنك تركوندين همش هم مي گفتين تولد دوتامونه من ازت مي پرسيدم آريا تولد كيه مي گفتي (تولد دوتامونه من و محدثه و بابا و دايي) اونوقت موقع گفتن اسامي با انگشت مي شمردي بعد جالب اين همه اسم مي بردي اونوقت مي گفتي تولد دوتامونه.موقع غذا درست كردن هم حسابي شيطوني كردين همش هم ناخونك مي خواستي بزني من كه دعوات مي كردم مي گفتي (يه دونه بخورم تـــــــــــولودمــــــــــه) منم خندم مي گرفت يكم كالباس مي دادم مي خوردي بعد محدثه بهت مي گفت آريا بيا بريم بيرون خاله كارش تموم شد صدامون مي كنه بخوريم مگه نه خاله اونوقت تو گفتي (مامان ادونه دعواش كن بهش اخم كن) بعد رو كردي به محدث...
21 شهريور 1391
13397 0 48 ادامه مطلب

سه روز ديگه تا تولد يك عشق

  سه سال پيش 23شهريور 1387    پسركي كوچولو با وزن 520/3 و قد 50 سانت با سري پوشيده از موهاي سياه سياه را تو بغلم گذاشتن و من حس كردم خوشبخت ترين آدم دنيا هستم، وقتي براي اولين بار زير گردنش را بوييدم بوي بهشت را احساس كردم، وقتي براي اولين بار نگاهش را درچشمانم دوخت دلم برايش پر كشيد، وقتي براي اولين بار گفت ماما دنيا را به من دادند، وقتي ناشيانه تنها شمع روي كيك يكسالگي اش را فوت كرد چشمانك اشكي شد...... اكنون پسرك من سه ساله مي شود.   عزيزم تولدت مبارك   اينم عكساي آتليه كه براي تولد سه سالگيت رفته بوديم ...
21 شهريور 1391

بر لب جوي نشين وگذر عمر ببين

  ديگه فقط هشت روز مونده به سومين سالگرد تولدت عزيز دلم ســـــــــــــــــــــــــــــــــه ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال گذشت به يك چشم بهم زدن طوري كه وقتي عكساو فيلم هاي اين سه سال و نگاه مي كنم با خودم مي گم يعني آريا اينقدر كوچولو بوده روزگار چه زود مي گذره در 23 شهريور 1387 دنيا صداي گريه ي كودكي را شنيد كه امروز تنها بهانه براي خنديدن من است .... عكس تولد يكسالگيت اولين سالگرد زميني شدنت اينقدر كه شيطوني مي كردي و يكجا بند نمي شدي اصلا"‌نتونستم ازت عكس تكي بندازم يا يك عكس درست و حسابي با كيكت همش توي بغل بودي عكس تكياتم مال زمانيه كه ماماني هما نگهت مي داشت ...
21 شهريور 1391

مهربون مامان

پنج شنبه رفتيم خونه مامان بزرگ شفيقه سر راه رفتني يه لودر براي آقا آريا ي گل و يه ماشين كوچولو هم براي كيان بابايي خريد كه هر دوتاتون خوشحال و خندون باهم بازي مي كردين و اين اولين باري بود كه تو و كيان باهم كنار اومدين. جمعه هم از اونجايي كه چيزي تا تولدت نمونده ماماني حسابي خونه تكوني داشتم دكوراسيون عوض كردم حسابي خسته شدم عصري هم خيلي جالب و بامزه اينكه خودت لودرتو برداشتي اومدي پيشم گفتي (مامان بريم حموم اودرم بشوريم) منم از خدا خواسته كارو ول كردمو بردمت حموم و اين اولين باري بود كه تو حموم گريه نكردي . وقتيكه ميز ناهارخوري رو آوردم توي پذيرايي گذاشتم امدي پشتش نشستي و به بابايي هم گفتي (بابا ...
21 شهريور 1391

ياد قديما

ديروز رفتم سراغ لباساي پارسال پاييز و زمستونت ببينم چي كم داري يا كدوم اندازته يا كدوم كوچيكت شده چون مي خواستم برم مايحتاجتو بخرم تو هم بدو بدو اومدي كنارم براي فضولي هر لباسي كه از توي كمدت در مي آوردم مي گفتي (مامان اده بفوشم ميبين اندازمه= بده بپوشم ببين اندازمه) ديگه كارم دراومده بود همه رو بايد پرو مي كردي يه سري از لباساتم كه كوچيكت شده بود جند تاييشونو برداشتم كه بزارم توي چمدونت آخه مي دوني تو يه چمدون داري كه من از همون نوزادي يكسري از لباساي خوشگلتو كه زيادم نپوشيدي و تقريبا" در حد نو هستن و يكسري از نقاشياتو و كاراي دستي توي مهد كودكتو و اسباب بازي هاتو توش برات نگه مي دارم تا بزرگ شدي بهتن نشونشون بدم وق...
21 شهريور 1391

كي بوزورگ مي شم

سلام عزيزم نمي دوني چقدر دلم براي اينجا و دوستاي گلمون تنگ شده بود امروز اومدم سايتتو نگاه كردم ديدم آخرين باري كه آپ كردم 1مرداد بوده خودم از خودم خجالت كشيدم ديگه چه برسه از تو آخه من هموني بودم كه سايتمو تند تند آپ مي كردم ولي باور كن كه خودم بي تقصيرم گلكم ماماني رو ببخش چون نه تنها از سايتت غافل شدم توي خونه هم يكم كمتر مي تونم بهت برسم ساعت خوابت ريخته بهم وقت غذا خوردنت قاطي شده باور نمي كني عزيزم ديگه نايي برام نمونده از صبح تا چهار كه سركارم وقتي هم ميام خونه به خاطر جابه جايي كه داريم انجام مي ديم تمام مدت توي خونه در حال جمع كردن اسباب اثاثيه خونم و شب از زور خستگي متوجه نمي شم كي خوابم برد حالا بماند كه تو شيطونك اين وسط بر...
14 مرداد 1391

كوتاهي مو

سلام عزيز دل مامان مي دونم كه خيلي وقته كه سراغه سايتت نيومدم البته بگما هر از چند گاهي يه سري بهش مي زدم اما نمي دونم چرا آپ نمي كردم و فقط سايتو باز مي كردم و يه نگاه مي كردم بهش و دوباره خارج مي شدم دستم براي تايپش نمي رفت يه جورايي احوالم گرفته بود اونم بي دليل دل و دماغ كاري رو نداشتم اين خودش كم بود كه چند روز پيش خبر فوت دايي بابايي رو بهمون دادن كه خودش براي من شك بزرگي بود آخه درست يه روز بعد از اينكه ما رفته بوديم ديدنش فوت كرده بود اين چند روزه هم درگير مراسم و كارا و رسيدگي به زندايي بابا هستيم اينا از يه طرف رفتن سر مراسم خاكسپاري دايي بابا حسابي من و داغون كرده انگار يه فيلم از خاكسپاري مراسم بابابزرگ جلوي روم بود به حدي ...
1 مرداد 1391